سفارش تبلیغ
صبا ویژن


برگی‌ چند از اسطوره‌ گیل‌ گمش - هفت قلم
 

برگی‌ چند از اسطوره‌ گیل‌ گمش‌*

 

«هَلا اوتو! می‌خواهم‌ به‌ تو نکته‌ای‌ بگویم‌. به‌ سخنم‌ گوش‌ کن‌!

می‌خواهم‌ سخنم‌ به‌ گوشت‌ برسد و تو آن‌ را را بشنوی‌!

«در شهرم‌، انسان‌ می‌میرد؛ دلم‌ گرفته‌ است‌.

انسان‌، نیست‌ می‌شود؛ روانم‌ اندوهگین‌ است‌.

من‌ از فراز دیوار (اوروک‌ بلند بارو) نگریستم‌، و جنازه‌هایی‌ دیدم‌...شناور در رود.

سرانجام‌ من‌ نیز چنین‌ خواهد بود؛ یقین‌ است‌ که‌ چنین‌ است‌.

مردی‌ نیست‌، هر اندازه‌ بلند بالا که‌ بتواند به‌ آسمان‌ دست‌ یابد؛

مردی‌ نیست‌، هر اندازه‌ بزرگ‌، که‌ بتواند (گستره‌ی‌) زمین‌ رابپوشاند.

امّا پایان‌ بی‌چون‌ و چرا، هنوز فرا نرسیده‌ است‌؛

و من‌ می‌خواهم‌ به‌ سرزمین‌ (کشور جانداران‌) پانهم‌ و در آنجا نامم‌را جاودان‌ کنم‌ و در جاهایی‌ که‌ نام‌ها را برافراشته‌اند، نامم‌ رابرافرازم‌.

در جاهایی‌ که‌ نام‌ها برافراشته‌ نیستند، نام‌ خدایان‌ را بر افرازم‌»

 

گیل‌ گمش‌، شاه‌ ارخ‌ (اوروک‌)، در نیمه‌ دوم‌ هزاره‌ی‌ سوم‌ پیش‌ ازمیلاد زندگی‌ می‌کرد. وی‌ شاهی‌ خوشگذران‌ بود که‌ شوق‌ و شهوتش‌به‌ خورد ونوش‌ و خفت‌ و خیز اندازه‌ نمی‌شناخت‌. این‌ زیاده‌ روی‌و گزافکاری‌ سرانجام‌ رعایایش‌ را به‌ وحشت‌ می‌افکند و آنان‌ ازخدایان‌ یاری‌ می‌خواهند و خدایان‌ نیز برای‌ کمک‌ به‌ انسان‌های‌ستم‌دیده‌ی‌ ترس‌ خورده‌، اراده‌ می‌کنند که‌ موجودی‌ هیولاوش‌ ازخاک‌ بیافرینند تا باگیل‌ گمش‌ روبرو شود و وی‌ را به‌ میانه‌ روی‌ واعتدال‌ در رفتار و کردار وادارد. بنابراین‌ «انکیدو» آفریده‌ می‌شود.

«انکیدو» را که‌ فرزند سرکش‌ صحراو از خاک‌ سرشته‌ شده‌ است‌،شمخت‌، زن‌ زیبای‌ کامخواهی‌ رام‌ کرده‌ به‌ اوروک‌ شهر گیل‌ گمش‌می‌برد. گفتنی‌ است‌ که‌ انکیدو هفت‌ شبانه‌روز با شمخت‌ می‌آرامدو از دولت‌ عشقبازی‌ و مهرورزی‌، فرهنگ‌پذیر می‌شود و به‌ جای‌سبزه‌ در دشت‌های‌ بیکران‌، نان‌ می‌خورد و به‌ جای‌ شیربز، شراب‌می‌نوشد و به‌ همین‌ سبب‌ جانوران‌ از او که‌ اینک‌ خوی‌ آدمی‌ گرفته‌و «غریبه‌» شده‌ است‌، دوری‌ می‌جویند و می‌گریزند. باری‌ همان‌ دم‌که‌ شمخت‌ با انکیدو از شهر شاه‌ گیل‌ گمش‌ِیل‌ سخن‌ می‌گفت‌، گیل‌گمش‌ نیز خوابی‌ می‌بیند که‌ تعبیرش‌ به‌قول‌ الهه‌ نینسون‌(Ninsoun) مادر گیل‌ گمش‌ اینست‌ که‌ به‌ زودی‌ پسرش‌ یاری‌همدل‌ و همدم‌ خواهد یافت‌. گیل‌ گمش‌ و انکیدو در شهر با هم‌دست‌ و پنجه‌ نرم‌ می‌کنند وانکیدو شکست‌ می‌خورد و از آن‌ پس‌دو هماورد، دو دوست‌ یکدل‌ می‌شوند و با هم‌ به‌ جنگل‌ دور دست‌درختان‌ سرو آزاد می‌روند و نگاهبانش‌ «خومببه‌» و نیز «ورزاو»آسمانی‌ را که‌ خدایی‌ (آنو Anou پدر عشتاروت‌) برای‌ نبرد با آنان‌فرو فرستاده‌ بود می‌کشند و در بازگشت‌، انکیدو (که‌ به‌ عشتاروت‌دشنام‌ داده‌ بود) به‌ خواست‌ خدایان‌ کینه‌توز بیمار می‌شود و پس‌ ازدوازده‌ روز می‌میرد. خدایان‌ انتقام‌جو، گیل‌گمش‌ را پاس‌ می‌دارند،چون‌ دو سومش‌ ایزدی‌ است‌، امّا انکیدو آفریده‌ی‌ خدایان‌ است‌ ومخلوقی‌ بینوا چون‌ او جسارت‌ کرده‌ و خومببه‌ و ورزاو آسمانی‌ راکشته‌ است‌. پس‌ به‌ عقوبت‌ این‌ گناه‌ باید بمیرد. انجمن‌ خدایان‌مرکب‌ از «آنو Anou و بعل‌ Bel و اِآ Ea و شمش‌» که‌ در خواب‌ برانکیدو ظاهر می‌شوند، حکم‌ می‌کنند که‌ هر دو باید بمیرند، چون‌ درآن‌ دو قتل‌ دست‌ داشته‌اند، اما بعل‌ فتوی‌ می‌دهد که‌ تنها انکیدو به‌سزای‌ عمل‌ گستاخانه‌ وحرمت‌ شکنش‌ خواهد رسید، نه‌ گیل‌گمش‌.

در نتیجه‌ «انکیدو» بیمار شده‌، روی‌ درنقاب‌ خاک‌ می‌کشد و آن‌ پس‌است‌ که‌ وسواس‌ چیرگی‌ بر مرگ‌ و میراندن‌ مرگ‌، دامان‌ دل‌ پردردگیل‌گمش‌ را می‌گیرد و دیگر رها نمی‌کند. باری‌ گیل‌گمش‌ از مرگ‌دوست‌ یکرنگش‌، ماتم‌ می‌گیرد و سخت‌ می‌نالد و زاری‌ می‌کند وآرام‌ و قرار نمی‌یابد وهفت‌ شبانه‌روز از دفن‌ جسد سرباز می‌زند،در این‌ غم‌ و اندوه‌ پایان‌ناپذیر است‌ که‌ سودای‌ کشف‌ راز بیمرگی‌چون‌ بذری‌ دردلش‌ می‌روید و می‌بالد. پیش‌ از آن‌، مرام‌ گیل‌گمش‌،خوش‌ باشی‌ و کامرانی‌ است‌ و می‌داند که‌ سرانجام‌ جای‌ آدمی‌خشت‌ است‌ و بالینش‌ خاک‌ و نباید دل‌ اندر سرای‌ سپنجی‌ بست‌.

امّا «گیل‌گمش‌» تصمیم‌ می‌گیرد به‌ دنبال‌ زندگانی‌ جاوید و آب‌حیات‌ برود و خود را از مرگ‌ و نیستی‌ این‌ جهان‌ نجات‌ دهد.گیل‌گمش‌ در جستجوی‌ آب‌ حیات‌ با اکسیر بیمرگی‌ به‌ همان‌ راه‌غروب‌ وطلوع‌ خورشید جهان‌افروز در آسمان‌ می‌رود تا چون‌خورشید نخست‌ در پرده‌ شود وسپس‌ از ظلمات‌ سربرزند که‌نیست‌ ز خورشید جدا روشنی‌. به‌ سخنی‌ دیگر در تنگه‌ای‌ به‌خانه‌ی‌ شامگاهی‌ خورشید می‌رسد، یعنی‌ جایی‌ که‌ خورشید درپس‌ دروازه‌اش‌، غروب‌ می‌کند و بامدادان‌ از دروازه‌ی‌ دیگر تنگه‌می‌دمد، چنانکه‌ گویی‌ از خواب‌ بر می‌خیزد. بنابراین‌ گیل‌گمش‌ به‌راهی‌ می‌رود که‌ «به‌ طلوع‌ آفتاب‌ می‌کشد و به‌ غروب‌ آفتاب‌برمی‌گردد». این‌ راه‌ تاریک‌ و دراز، تنگه‌ی‌ دو کوهی‌ است‌ که‌آسمان‌ را می‌کشند؛ و در میان‌ کوه‌ها، دروازه‌ی‌ آفتاب‌ کمانه‌ زده‌ وخورشید از آنجا بیرون‌ می‌آید» و «اوتناپشیتیم‌ پشت‌ دروازه‌آفتاب‌» بسر می‌برد. این‌ کوه‌ بزرگ‌ بلند به‌ نام‌ ماشو، «بر آمدن‌ وفروشدن‌ خورشید را پاسداری‌ می‌کند». در برابر دروازه‌ی‌ تنگه‌ی‌دراز و بس‌ تاریک‌، کژدم‌ مردمانی‌ به‌ نگهبانی‌ ایستاده‌اند و چون‌ ازآهنگ‌ گیل‌گمش‌ آگاه‌ می‌شوند، به‌ وی‌ می‌گویند: «هیچ‌ آدمیزادمیرنده‌ای‌ را به‌ درون‌ کوهساران‌ راه‌ نیست‌ که‌ تا ژرفا، آن‌ را دوازده‌فرسنگ‌ تاریکی‌ فراگرفته‌ است‌. در این‌ راه‌، هرگز چشم‌ به‌ روشنی‌نمی‌افتد و تاریکی‌ چنان‌ سنگین‌ است‌ که‌ تا بن‌ دل‌، را ه‌ می‌یابد...

امّا گیل‌گمش‌ ازاین‌ تنگه‌ی‌ تاریک‌ که‌ جای‌ فروشدن‌ آفتاب‌ است‌،می‌گذرد و در محل‌ طلوع‌ خورشید، به‌ باغ‌ ایزدان‌ می‌رسد که‌درختان‌ و میوه‌های‌ گوهر نشان‌ دارد. در این‌ فردوس‌ برین‌ نیزشمش‌ به‌ وی‌ می‌گویدهیچ‌ مرد میرنده‌ای‌ تاکنون‌ در این‌ راه‌ گام‌ننهاده‌ است‌... هرگز آن‌ زندگی‌ را که‌ می‌جویی‌، باز نخواهی‌ یافت‌».و گیل‌ گمش‌ پاسخ‌ می‌دهد: «بگذار ای‌ آفتاب‌، چشمانم‌ تو را ببیندتا از روشنی‌ زیبایت‌ سیراب‌ شوم‌! تاریکی‌ گذشته‌ و دور است‌،نعمت‌ روشنایی‌ باز مرا فرا می‌گیرد. آخر میرنده‌ کی‌ می‌تواند درچشم‌ آفتاب‌ بنگرد؟ چرا نبایست‌ من‌ نیز زندگانی‌ را بجویم‌...» این‌چنین‌ گیل‌ گمش‌، در جاده‌ی‌ خورشید، دوازده‌ فرسنگ‌ در تاریکی‌راه‌ می‌پیماند تا به‌ شمش‌، خدای‌ خورشید می‌رسد و شمش‌ به‌اصرار گیل‌ گمش‌، وی‌ را نزد سیدوری‌، بانوی‌ تاک‌ها و سازنده‌ی‌می‌ناب‌ که‌ در کنار دریا خانه‌ دارد و «درخت‌ زندگی‌ را می‌پاید»می‌فرستد، مگر از او بیاموزد چگونه‌ می‌توان‌ از آب‌های‌ مرگزاگذشت‌ و نزد نیای‌ اساطیری‌ او تناپیشتیم‌ راه‌ یافت‌. سیدوری‌ نیزبه‌ پهلوان‌ می‌گوید: گیل‌ گمش‌، اینسان‌ شتابناک‌ به‌ کجا می‌روی‌؟ آن‌زندگانی‌ جاوید را که‌ تو می‌جویی‌ و برای‌ بدست‌ آوردنش‌ سرازپانمی‌شناسی‌، هرگز نخواهی‌ یافت‌. «آن‌ زمان‌ که‌ ایزدان‌ آدمیزاد راآفریدند، مرگ‌ را بهره‌ی‌ او ساختند، اما زیستن‌ را برای‌ خویش‌ بازنگاهداشتند...» اما گیل‌ گمش‌ اندرز سیدوری‌ را که‌ از زندگانی‌جاوید بگذر و در همین‌ سپنجی‌ سرای‌، خوش‌ باش‌ و بنوش‌ وبخند و با همسر و فرزند شادمانه‌ بزی‌، به‌ هیچ‌ نمی‌گیرد و پی‌ سپرخورشید، نزد او تناپیشتیم‌ می‌رود که‌ هم‌ سخن‌ خدایان‌ شده‌ وزیست‌ جاوید یافته‌ است‌، و ایزدان‌ «او را زیستن‌ در گلشن‌خورشید، در دیلمون‌ ارزانی‌ فرموده‌اند» بدان‌ امید که‌ چون‌ مادرش‌ایزد بانوست‌ و در دو سوم‌ کالبدش‌، خون‌ خدایان‌ جاری‌ است‌،همتای‌ خدایان‌ بیمرگ‌ شود، اما دریغ‌ که‌ از پدرش‌ فناپذیری‌ را به‌ارث‌ برده‌ است‌، چون‌ تنها دو سوم‌ کالبدش‌ ایزدی‌ است‌، لیک‌ سه‌یک‌، سرشت‌ آدمی‌ دارد.

او تناپیشتیم‌ چون‌ خضر بیمرگ‌ است‌ و این‌ جاودانگی‌ را رایگان‌به‌ چنگ‌ نیاورده‌ است‌. نامیرانیش‌، عطیه‌ی‌ ایزدان‌ است‌، چون‌ وی‌به‌ دستور آنان‌، کشتی‌ ای‌ ساخت‌ و زنان‌ و کودکان‌ و خویشاوندان‌ وصنعتگران‌ و چارپایان‌ کوچک‌ و بزرگ‌ را در آن‌ نشاند و از طوفان‌که‌ شش‌ روز و شش‌ شب‌ می‌خروشید، رهانید و پس‌ از فرو نشستن‌طوفان‌، هفت‌ روز منتظر ماند تا اطمینان‌ یابد که‌ آشوب‌ آرام‌ گرفته‌است‌ و سپس‌ کشتی‌ نشستگان‌ را پیاده‌ کرد و خدایان‌ به‌ شکرانه‌ی‌این‌ خدمت‌، وی‌ و زنش‌ را زندگانی‌ جاوید بخشیدند و در«جزیره‌ی‌ زندگی‌»، در دیلمون‌، بهشت‌ سومریان‌ یا در «سرزمین‌زندگان‌» یعنی‌ جایی‌ که‌ خورشید می‌دمد، سرزمینی‌ روشن‌ و پاک‌ که‌باشندگان‌ و جانورانش‌ با هم‌ نمی‌ستیزند و بیماری‌ و پیری‌ را بدان‌راه‌ نیست‌، جای‌ دادند. چون‌ انسان‌ نامیرا، بهشتی‌ است‌ و به‌ ناچاردور از آدمیزادگان‌ فانی‌ بسر می‌برد.

او تناپیشتیم‌ نیکوبخت‌ که‌ زندگی‌ جاوید یافته‌ است‌ و در دیلمون‌،بهشت‌ سومریان‌، «سرزمین‌ پگاه‌ خورشید»، می‌زید، رازجاودانگی‌اش‌ را که‌ هدیه‌ی‌ خدایان‌ است‌ بر او فاش‌ می‌کند وسپس‌ می‌گوید: آنچه‌ را که‌ در این‌ جا می‌جویی‌، نمی‌یابی‌. درنامیرایی‌ اوتناپیشتیم‌ که‌ عطیه‌ی‌ خدایان‌ است‌، رازی‌ نهفته‌ است‌که‌ گیل‌ گمش‌ آشکارا معنای‌ رمزیش‌ را در نمی‌یابد. اوتناپیشتیم‌ به‌گیل‌ گمش‌ می‌گوید خدایان‌ خواستند که‌ تنها سه‌ تن‌: او و همسرش‌و قایق‌ ران‌، هرگز نمیرند تا بر دوران‌ پیش‌ از وقوع‌ طوفان‌ که‌ همه‌ی‌دیگر مردمان‌ را به‌ کام‌ مرگ‌ فرو برد، گواهی‌ دهند. از اینرو وی‌ (ودوتن‌ دیگر) از میان‌ همه‌ی‌ آدمی‌ زادگان‌ بیمرگ‌ شده‌اند وخدایان‌اند که‌ بیمرگی‌ را به‌ آنان‌ هدیه‌ کرده‌اند. به‌ سخنی‌ دیگر وی‌بی‌ مرگ‌ شده‌، چون‌ از طوفان‌ که‌ شش‌ روز و هفت‌ شب‌ به‌ درازاکشیده‌، از دولت‌ سرِخدایان‌، جان‌ به‌ سلامت‌ برده‌ و با کشتی‌ای‌ که‌ساخته‌ بود (و موجودات‌ برگزیده‌ای‌ که‌ در آن‌ گردآورده‌ بود) از آب‌گذشته‌ است‌. معنای‌ رمزی‌ پیام‌ این‌ است‌ که‌ اوتناپیشتیم‌ از عهده‌ی‌دادن‌ امتحانی‌ سخت‌ برآمده‌ است‌. این‌ امتحان‌ به‌ آزمونی‌ رازآموزانه‌ می‌ماند که‌ هر که‌ در آن‌ توفیق‌ یافت‌، نظر کرده‌ی‌ خدایان‌می‌شود و شایسته‌ی‌ همنشینی‌شان‌. گیل‌ گمش‌ ظاهراً به‌ رازی‌ که‌ دراین‌ پیام‌ هست‌، پی‌ نمی‌برد و افسرده‌ و نومید از سخنان‌ دلشکن‌اوتناپیشتیم‌ بر آن‌ می‌شود که‌ به‌ سرزمینش‌ باز گردد. در این‌ هنگام‌اوتناپیشتیم‌ گویی‌ به‌ قصد آنکه‌ حجّت‌ را بر گیل‌ گمش‌ تمام‌ کند، به‌او می‌گوید برای‌ آنکه‌ بدانیم‌ شایسته‌ی‌ زیست‌ جاویدی‌ یا نه‌، ازخدایان‌ بخواه‌ که‌ کرم‌ و عنایت‌ کنند و نگذارند که‌ شش‌ شبانه‌ روز(شش‌ روز و هفت‌ شب‌) درست‌ به‌ اندازه‌ی‌ زمانی‌ که‌ طوفان‌می‌خروشید، نخوابی‌ و بیدار مانی‌ یعنی‌ از مرگ‌ ظاهری‌ برهی‌.چون‌ خواب‌، همانند مرگ‌ است‌ و اگر بیدار نمانی‌ و بی‌اختیار تن‌ به‌جادوی‌ خواب‌ بسپاری‌، چگونه‌ می‌توانی‌ بر مرگ‌ چیره‌ شوی‌؟

بنابراین‌ شب‌ بیداری‌ و شب‌ زنده‌داری‌ آزمونی‌ باطنی‌ است‌ که‌اوتناپیشتیم‌ می‌خواهد گیل‌ گمش‌ را بدان‌ بیازماید، اما گیل‌ گمش‌ که‌شب‌ پیمای‌ و اختر شمار نیست‌، در آن‌ آزمون‌ که‌ در اساطیر و سنن‌اقوام‌ متمدن‌، معمول‌ است‌، شکست‌ می‌خورد (مانند قهرمان‌قصه‌های‌ سرخ‌ پوستان‌ آمریکای‌ شمالی‌) و هفت‌ شبانه‌ روزمی‌خوابد و اوتناپیشتیم‌ با مشاهده‌ی‌ این‌ حال‌ به‌ مسخره‌ وریشخند به‌ همسرش‌ می‌گوید: بنگر، پهلوانی‌ که‌ جویای‌ زیست‌جاودانه‌ است‌، تاب‌ ایستادگی‌ در برابر خواب‌ ندارد! بنابراین‌ گیل‌گمش‌ از موهبت‌ نامیرایی‌ بی‌نصیب‌ می‌ماند، چون‌ که‌ راز آشنا و رازآموخته‌ نیست‌ و با همه‌ پهلوانی‌ها و دلاوری‌های‌ شگفت‌اعجازآمیزش‌، خام‌ ره‌ نرفته‌ ایست‌ که‌ در پیشگاه‌ خدایان‌، ارج‌ وقربی‌ ندارد.

گیل‌ گمش‌ شش‌ روز و هفت‌ شب‌ یک‌ نفس‌ می‌خوابد و در بیداری‌از بخت‌ بدش‌ می‌نالد و به‌ زاری‌ می‌گوید: «او تناپیشتیم‌ چه‌ بایدکرد: به‌ کجا روم‌؟ دیو پیکرم‌ را به‌ غلبه‌ فرو گرفته‌ است‌، در اطاقی‌که‌ می‌خوابم‌، مرگ‌ جای‌ گرفته‌ است‌، به‌ هر جا که‌ می‌روم‌، مرگ‌ هم‌همانجاست‌.

گیل‌ گمش‌ با این‌ سخن‌ تلخ‌ که‌ به‌ هر جا که‌ روم‌: مرگ‌ کمین‌ گشاده‌است‌، به‌ پوچی‌ تلاشش‌ پی‌ می‌برد و یقین‌ می‌یابد که‌ چون‌ انکیدوخواهد مرد و بنابراین‌ چاره‌ای‌ جز بازگشت‌ به‌ سرزمینش‌ ندارد،امّا در بازپسین‌ لحظه‌، اوتناپشتیم‌ به‌ تلقین‌ همسرش‌، سرّی‌ از«اسرار خدایان‌» را به‌ گیل‌ گمش‌ فاش‌ می‌کند، یعنی‌ نشانی‌چشمه‌ای‌ را می‌دهد که‌ در قعرش‌، گیاه‌ معجز اثری‌ می‌روید که‌ هرکه‌ از آن‌ بخورد، جوانیش‌ را باز می‌یابد. گیل‌ گمش‌ در آب‌ غوطه‌می‌زند و گیاه‌ را می‌چیند و به‌ راه‌ می‌افتد، امّا در لحظه‌ای‌ که‌ برای‌خنک‌ شدن‌، آب‌ تنی‌ می‌کرد و یا به‌ خواب‌ رفته‌ بود (باز خواب‌ که‌در دیده‌ دوید و گره‌ زد بر مژگان‌) ماری‌ گیاه‌ را می‌رباید و باخوردنش‌ پوست‌ می‌اندازد و جوان‌ می‌شود.

بنابراین‌ گیل‌ گمش‌، پهلوانی‌ که‌ در پی‌ تلاش‌ برای‌ چیرگی‌ بر مرگ‌ وشناخت‌ سرّ و راز زندگی‌، در دروازه‌ی‌ میان‌ زندگی‌ و مرگ‌، تنها وبی‌یارویاور مانده‌ و شکست‌ خورده‌ است‌ و این‌ دردناک‌ترین‌حادثه‌ی‌ حیات‌ اوست‌ که‌ به‌ گریه‌ می‌اندازدش‌، همچنان‌ که‌ بر مرگ‌انکیدو گریست‌. گیل‌ گمش‌ زین‌ پس‌ می‌داند که‌ هرگز نیروی‌ جوانی‌را باز نخواهد یافت‌ و بسان‌ همه‌ی‌ مردم‌ روزی‌ خواهد مرد. پس‌باید تلخکام‌، با دستانی‌ خالی‌ به‌ سرزمینش‌ بازگردد.



نویسنده : هفت قلم » ساعت 2:6 صبح روز شنبه 87 خرداد 4