سفارش تبلیغ
صبا ویژن


هفت قلم - هفت قلم

این محورهای استوره‌ای در کجا تمرکز مادی یافته‌اند؟

 بخشی از میراث فرهنگی پیش از اسلام به بعد از اسلام منتقل شده است. ‌هانری کوربن از اسلام ایرانی یا ایران اسلامی سخن به میان می‌آورد. اسلام این قابلیت را داشته است که به هر کجا رفته، عناصر فرهنگ‌های بومی را هم در خود جای داده است. برای همین است که اسلام ایرانی با اسلام عرب و اسلام آفریقا تفاوت دارد. مثلاً اسلام آفریقایی، جان‌گرایی(آنیمیسم) را در خود جای داده و اسلام آسیای جنوبی، برخی‌اندیشه‌های کنفوسیوس را. پس در اسلام ایرانی هم بخشی از فرهنگ پیش از اسلام آمیخته شده. به اعتقاد من این موضوع باعث برخی پدیده‌های متناقض در فرهنگ ما شده است.   

 از یـک سـو دین زردشتی به عنوان نخستین و فراگیرترین دین ایران باستان، امروز به یک دین حاشیه‌ای که فقط حدود 50 هزار پیرو دارد، تبدیل شده اما از سوی دیگر هیچ گاه به‌اندازه امروز در مورد دین زردشت تحقیق و تالیف منتشر نشده است. می‌شود امروز ادعا کرد که بخش عمده ادبیات و میراث فرهنگی ایران باستان در قالب تالیف و‌ ترجمه، منتشر شده است. امروز شاهد هستیم که روشنفکران و نویسندگان به اشکال مختلف، به سنت ایران باستان ارجاع می‌دهند. در کنار این، مجموعه‌ای از مناسک که تا امروز باقی مانده، بازمانده همان سنت باستانی است. با این وصف، به نظر می‌رسد که مواد خام برای استفاده از این میراث بزرگ در حوزه اجتماع و سیاست وجود داشته باشد. اما سوال من این است که آیا ما می‌توانیم از این مواد خام برای غنی شدن فرهنگ امروز خود، استفاده کنیم یا خیر؟ و اگر استفاده نکرده‌ایم، چرا؟

تـاکنون از این گنجینه به صورت موزه‌ای و کتابخانه‌ای استفاده کرده‌ایم و نه بیشتر. ما در ایران از مدت‌ها پیش فرهنگ را موزه‌ای کرده بودیم و فقط از حدود 20 سال پیش به این سو مضامین از کتاب‌ها به پرده سینما و سالن تئاتر کشیده شد. این کار هم طوری اتفاق نیافتاد که باعث خشنودی شود.

هنرمندانی که بر اساس مضامین استوره‌ای فیلم یا نمایشی را ساخته‌اند، نه مفهوم و پیام استوره را درک کرده‌اند و نه رویکرد آن‌ها رویکرد فرهنگی بود. اغلب این هنرمندان رویکردی روزمره و سیاسی داشته‌اند. بازسازی استوره در عصر حاضر نیاز به ذهن خلاق دارد.

 

چرا؟ به دلیل ساخت بد یا عدم انطباق اثر هنری با استوره؟

مشکل در نفهمیدن خود پیام است. یعنی هنرمندانی که بر اساس مضامین استوره‌ای فیلم یا نمایشی را ساخته‌اند، نه مفهوم و پیام استوره را درک کرده‌اند و نه رویکرد آن‌ها رویکرد فرهنگی بود. اغلب این هنرمندان رویکردی روزمره و سیاسی داشته‌اند. بازسازی استوره در عصر حاضر نیاز به ذهن خلاق دارد. ذهن خلاق است که می‌تواند داستان استوره‌ای «موبی دیک» را بسازد طوری که که تا دنیا دنیاست، این داستان هم وجود دارد. تا وقتی که هنرمندان در ایران خود را بی نیاز از کسب اطلاع از استوره‌شناسان ببینند، آثار آنان بر غنای استوره پژوهی ایران نخواهد افزود. استوره در ادبیات معاصر ایران، نمود بهتری داشته است. من در آثار دو نویسنده خوب ایرانی یـعنی غزاله علیزاده و عباس معروفی نشانه‌هایی از بازسازی خلاق استوره را می‌بینم. در رمان «شب‌های تهران» غزاله علیزاده، زنی به نام آسیه وجود دارد که همان آفـرودیـت، آناهیتا یا زهره است. زن جاودانه! نماد زنانی که در عین حال که بسیار رئوف هستند، می‌توانند بسیار ظالم هم باشند. مهربان و شقی! عباس معروفی هم در رمان «سمفونی مردگان» داستان ‌هابیل و قابیل را بازسازی کرده است. به اعتقاد من عـبـاس معـروفـی یکی از خلاق‌ترین نویسندگان برای بازسازی استوره است. در این دو داستان خواننده به زحمت متوجه مـی‌شـود کـه اسـاس ایـن شخصیت‌ها استوره‌ای هستند. اما نمونه‌های این چنینی در ادبیات و به طور کلی شاخه‌های هنری ایران، ‌اندک است. به این‌ترتیب ما هنوز رمانی نداریم که بر اساس یک شخصیت استوره‌ای و با نگاهی خلاقانه و نو نوشته شده باشد. در تئاتر هم هنوز شخصیت استوره‌ای مثل رستم را با یال و کوپال نشان می‌دهند. بیننده از دیدن او خنده‌اش می‌گیرد زیرا هیچ نسبتی میان او و مسئله و زندگی خودش نمی‌یابد.

   از جمله کسانی که در حوزه تئاتر کارهای خوبی ارایه داده است، علی اصغر دشتی است. او بر اساس داستان «شازده کوچولو»، تعزیه به شیوه آیینی اجرا کرد. یا اجرایی از «دن کیشوت» داشت که قابل تامل بود. یکی از دلایلی که به اعتقاد من فیلم و تئاتر خلاقه بر اساس اساتیر ایرانی ساخته نمی‌شود این است که کار به کاردان داده نمی‌شود و گمان می‌رود که برای مثال حتماً یک فرد دین‌باور می‌تواند فیلم دینی هنرمندانه‌ای هم بسازد! به عقیده من لزوماً چـنین نیست. یعنی شخص، اول باید هنرمند باشد تا بتواند اثر هنری خلاقه بر اساس دین یا استوره و... بسازد. وقتی کارگردان فیلم «سلام بر مریم» (ژان لوک گدار)، فیلم خود را ساخت، این فیلم سانسور شد و تنها سیستمی که از این فیلم حمایت کرد، واتیکان بود! زیرا واتیکان توانست بفهمد که مهم نیست که در این فیلم در نقش حضرت مریم به یک دختر گـاراژدار داده شده، مهم این است که کارگردان مفهوم پیام حضرت مریم(ع) را توانسته بفهمد و منتقل کند. مفهوم این فیلم در‌ ستایش عشق است. این فیلم می‌گوید که عشق معجزه می‌کند و هنوز ممکن است زن بدون ارتباط با مردی، باردار ‌شود، اگر حقیقتاً عاشق باشد!

 پس هر گاه که کار به دست هنرمند بیافتد می‌توان امیدوار بود که این میراث بزرگ فرهنگی به گنجینه‌ای زایا تبدیل شود.

در تایید حرف شما می‌توان از هنرمندان و نقاشان رنسانس مثل میکل آنژ و رافائل یاد کرد که بزرگ‌ترین آثار هنر دینی را خلق کرده‌اند اما خودشان لزوماً و همه به یک نسبت چندان دین‌باور نبوده‌اند. این موضوع شامل معماران کلیساهای عظیم هم می‌شود که توانستند در تبلیغ و گسترش فرهنگ کلیسایی و دین نقش بسیار موثری ایفا کنند. اما از این نکته که بگذریم در ایران، چه در دوره پهلوی و چه بعد از انقلاب، همواره یک نوع نگاه ابزاری به استوره بوده است. یعنی معتقد بودند و هستند که می‌توان از ابزار استوره، برای پیشبرد نظریات خود بهره‌گیری کرد. مدل تاریخی استفاده ابزاری از استوره را در دوره استالین شاهد بودیم. تا پیش از جنگ، روس‌ها بسیاری از استوره‌ها و تاریخ گذشته خود را نفی می‌کردند. اما استالین در آستانه جنگ جهانی دوم، سفارش ساخت فیلم «ایوان مخوف» را به «آیزن اشتاین» داد! هدف او از سـفارش ساخت این فیلم به دست یک کارگردان شهیر این بود که از استوره و تاریخ در این فیلم استفاده شود تا احساس ملی‌گرایی مردم، تقویت شود و بتوان آن‌ها را به رفتن به جنگ،‌ ترغیب کرد. در روسیه این نوع برخورد با تاریخ و استوره با شکست مواجه شد و فیلم نتوانست تاثیر مورد نظر را بر مردم بگذارد. منتقدان از استفاده‌های ابزاری ایدئولوژیک در فیلم سخن گفتند و مردم هم فقط جنبه‌های هنری فیلم را ستایش کردند اما لزوماً تمایل بیشتری برای جنگیدن پیدا نکردند. نمونه‌های دیگر چنین استفاده‌های ابزاری در روسیه هم با شکست مواجه شد. می‌بینیم که امروز از آن همه ادبیات رئالیسم سوسیالیستی چیزی باقی نمانده است و این ادبیات حتی نتوانست از یک نسل هم عبور کند.

بنابراین با توجه به حساسیت موضوع باید توجه داشت که در این قضیه باید از مواد خام با خلاقیت در سطح فوق‌العاده بالایی استفاده کرد. خلاقیتی که در تاریخ ادبیات در کسانی چون تولستوی دیده ایم. او در «جنگ و صلح» روح یک ملت را بازتاباند و از نسلی به نسلی دیگر منتقل کرد.   

در دولـت ملی، جایگاه دولت در حوزه «رفاه» تعریف شده است. دولت در این سیستم باید در حـــوزه بـهـــداشــت عمومی، حمل و نقل و تسهیلات عمومی حضور داشته باشد اما در زمینه فرهنگ باید تا جایی که مـمکـن است، تفویض اختیار کند. البته در ایران این واقعیت وجود دارد که انـجــام کــارهـای بـزرگ فرهنگی و هنری نیاز به بودجه دارد و منابع مالی و ثروت نیز تقریبا به طور کامل در اختیار دولت قرار دارند.

 به همین دلیل دولت صرفا باید در این حوزه امکانات را در اختیار بگذارد و بس.  

 

اما اگر اجازه دهید من به صحبتم در مورد فرایند ملت سازی بر می‌گردم. فرایند ملت سازی یک فرایند سازنده است. یعنی همان طور که شما در کتاب «هویت ملی» خود اشاره کرده‌اید، ملت چیزی نیست که به خودی خود ساخته شود. مردم عادی ممکن اسـت استوره‌ها را بشناسند اما این نمی‌تواند دلیل شود که در آن‌ها فرهنگ ملی ایجاد شود. فرهنگ ملی را باید ساخت. پس فرهنگ ملی نیاز به یک فرایند ساختن دارد. این فرایند با یک برنامه از پیش تعیین شده سیستماتیک هم لزوماً انجام نمی‌شود. چنان‌‌که نمی‌توانیم بگوییم که در قرن نوزدهم یک برنامه تعیین شده سیستماتیک برای ایجاد فرهنگ ملی در فرانسه یا سایر کشورهای اروپایی وجود داشت. در حقیقت رمان‌نویسان با رمان‌هایشان، سفرنامه نـــــویــســـــان بـــــا سـفـرنـامـه‌هـایشـان، فـیلســـــــــوفــــــــان با‌اندیشه‌هایشان و... هر کدام گوشه‌ای از این فرهنگ ملی را بنا کردند.

   با این حال ما در قرن 21 زندگی می‌کنیم. قرنی که مردم از همه چیز مطلع هـستنــــد. مــــاهــــواره، تلویزیون، رمان، رادیو و... وجود دارد و تاثیر خود را می‌گذارد. امروز اگر کسانی بخواهند که بخشی از فرهنگ ملی را بسازند، باید از خلاقیت و تـفکر بالایی برخوردار باشند. امروز لازم است که گروه‌هایی از رشته‌های مـختلـف دور یکدیگر جمع شوند. در همین جا می‌خواهم تاکید کنم که نباید اشتباه کرد و گمان برد که این دولت است که باید متولی این امر شود و افراد را دور هم جمع کند! یکی از مشکلاتی که همواره با آن مواجه هستیم این است که در کشورهای جهان سوم و از جمله در ایران، مردم توقع دارنـد که دولت متولی اموری از این دست باشد. خود دولت‌های کشورهای این چنینی هم همواره در جـایی که باید حضور داشته باشند، ندارند اما در جایی که نباید حضور داشـتـه باشند، حضور دارنـد! در دولـت ملی، جایگاه دولت در حوزه «رفاه» تعریف شده است. دولت در این سیستم باید در حـــوزه بـهـــداشــت عمومی، حمل و نقل و تسهیلات عمومی حضور داشته باشد اما در زمینه فرهنگ باید تا جایی که مـمکـن است، تفویض اختیار کند. البته در ایران این واقعیت وجود دارد که انـجــام کــارهـای بـزرگ فرهنگی و هنری نیاز به بودجه دارد و منابع مالی و ثروت نیز تقریبا به طور کامل در اختیار دولت قرار دارند.

 به همین دلیل دولت صرفا باید در این حوزه امکانات را در اختیار بگذارد و بس.   

حال به این نکته بپردازیم که به نظر شما که سال‌های طولانی تجربه حضور فرهنگی به عنوان یک ‌اندیشمند و مدیر فرهنگی داشته اید، این تفویض اختیار چطور می‌تواند به شکلی آرام صورت گیرد تا در نهایت منجر به شکل‌گیری هویت ملی یا تقویت هویت ملی شود؟

 هر گاه انجمن‌های مردمی و غیردولتی به مفهوم واقعی شکل بگیرد و حمایت دولتی نه، بلکه عنایت دولتی، هم برای رفع کمبود‌ها وجود داشته باشد، انجمن‌ها می‌توانند افراد زبده را دور هم جمع کنند. یعنی هرگاه انجمن‌های استوره‌شناسان، کارگردانان، اهل تئاتر، روان شناسان، تاریخ دانان و... به صورت مستقل و با بودجه کافی وجود داشته باشند، قطعا زبده‌ترین‌ها از سراسر دنیا در ایران جمع خواهند شد. اگر این اتفاق نیفتد، تا قیامت این دور باطل ادامه خواهد داشت و ما در همان سطحی که هستیم، خواهیم ماند. فرق دوره ما با استالین این است که استالین وقتی سفارش فیلم ایدئولوژیک هم می‌داد، باز به سراغ هنرمند و‌اندیشمندی مثل آیزن اشتاین می‌رفت که بهترین بود. نه یک کارگردان دست چندم!

در حالی که در ایران خلاقیت را با اعتقاد یکی می‌دانند در حالی که این دو، دو مقوله کاملا مستقل و متفاوت‌اند. تا این تفاوت درک نشود، ما فقط اساتیر را از کتاب به فیلم و از فیلم به تصویر نقاشی یا... منتقل می‌کنیم. این یک دور باطل است.

  آنچه که امروز در میان جوانان وجود ندارد، پرسش‌گری است. جوانان آنقدر که جواب دارند، پرسش ندارند!

 

جوانان، دانشجویان و نوجویان در بحران هویت به دام افتاده‌اند. آن‌ها نمی‌دانند که هویت خود را چگونه تعریف کنند. آیا هویت آن‌ها ایرانی است؟ اسلامی است؟ جهانی است؟ یا ‌ترکیبی از همه اینها؟ این بحران هویتی باعث شده که انگیزه بالایی برای جست و جو و کشف شکل بگیرد. انگیزه‌ای که برای رسیدن به پاسخ چیستی «هویت» است. آن‌ها می‌خواهند که در مسیر شناخت خود، به خلاقیت برسند. من احساس می‌کنم که دانشجویان در مه حرکت می‌کنند. فقط انگیزه حرکت و به جلو رفتن در آن‌ها وجود دارد. انگار در مسیر رشد آنها، کسی یا کسانی نیستند که آن‌ها را هدایت کنند. در عین حال من می‌دانم که همواره آثاری در جهان ماندگار شده‌اند که هیچ نوع، حمایتی نداشته‌اند. ناشر، رمان «مادام بواری» را رد کرد و فلوبر ناچار شد که آن را به صورت پاورقی در روزنامه‌ها منتشر کند.

من به راهنمایی و آموزش در شکل‌گیری شخصیت یک انسان خلاق اعتقاد دارم. می‌خواهم بدانم که نظر شما چیست؟ چطور می‌توان به یک نظر کاربردی برای جوانان پرسشگر در وضعیت موجود، رسید؟ و چطور می‌توان استوره را در همین شرایط موجود با زمان آمیخت و آن را خـوانـدنـی کـرد؟ طـوری که دیگران پرسش‌های خود را در اساتیر بجویند.

به نظر من باید تا حد امکان آموخت. آموزش، شرط اول یاد گرفتن است که آن هم خلق الساعه نمی‌شود. جوانان امروز، عجله دارند. می‌خواهند در جوانی به همه آرزوهای بلندپروازانه شان برسند. امروز یک جوان با 400 هزار تومان خود را شاعر می‌داند چون می‌تواند با این پول کتابش را چاپ کند! اصلاً مسئله آموزش در فرهنگ ما ساقط شده است! در حالی که آموزش دیدن و یاد گرفتن فایده دارد. حتی فایده مادی هم دارد. هنوز هم در جامعه ما هر کسی که بهتر کارش را بلد است، کار بیشتری به او سفارش می‌شود و پول بیشتری هم دریافت می‌کند. در زمان ما هم‌نشینی با بزرگان کار سختی بود اما امروز ساده شده. این خوب است و جوانان می‌توانند از این فرصت استفاده کنند. اما آن‌ها به جای استفاده کردن از این فرصت، دچار خلط معنا می‌شوند! دچار توهم می‌شوند. آنچه که امروز در میان جوانان وجود ندارد، پرسش‌گری است. جوانان آنقدر که جواب دارند، پرسش ندارند!

   پس اول، آموزش و دوم همکاری با کسانی که سواد کار را دارند یا به نحوی با آن کار در تماس هستند. وقتی این دو اتفاق در سطح وسیع جامعه رخ داد، دیگر به حمایت هم نیازی نیست، آزادی لازم است. دولت باید یاد بگیرد که از دو چیز نترسد: جوان و کتاب. زیرا جوان خواه ناخواه، کشورش را از هر کجای دیگر بیشتر دوست دارد و علاقمند است که منافعش به سرزمین خودش برسد تا جایی دیگر. البته اگر عرصه در درون کشور، برایش تنگ نشود. 

               آموختن در کنار آزادی، می‌تواند منجر شود به همان چیزی که هدف غایی همه ماست. یعنی رسیدن به خلاقیت و تقویت هویت ملی.

 

به نتیجه‌گیری جالبی رسیدیم. من در جایی در مورد نمایشگاه کتاب نوشتم که تضاد نمادین (سمبلیک) جالبی در حوزهء کتاب وجود دارد. در نمایشگاه کتاب از ازدیاد جمعیت، حتی نمی‌توان به راحتی راه رفت، با این وجود و به رغم آن که جمعیت کشور ما دو برابر شده است، تیراژ کتاب‌های ما به زحمت حتی به 30 سال قبل می‌رسند. ظاهراً ما در حال رسیدن به موقعیت شگفت‌آوری هستیم: جامعه‌ای که در آن دیگر هیچ کس کتاب نمی‌خواند زیرا همه نویسنده‌اند! همه کتاب می‌نویسند بی آنکه نیاز به خواندن کتاب‌های دیگران داشته باشند! پدیدهء شتابزدگی و بی‌پروایی برای به چالش کشیدن کسانی که حتی آثارشان را به سختی درک می‌کنند، در سطح وسیعی میان جوانان وجود دارد. جوانان گویی می‌خواهند که برعکس تاریخ هنر و‌اندیشه حرکت کنند. یعنی از آخر به اول برسند.   

به نظر من نکته این است که آداب و فرهنگ شاگردی کردن فراموش شده است. منظور من از شاگردی، مریدی، نیست. مریدی کردن بد است زیرا به معنی پذیرفتن بدون چون و چراست. اما شاگردی کردن به معنی آموختن است. پرسیدن و به دنبال پاسخ گشتن است.

چیزی که در سنت ما بسیار قوی است. امروزه شاگردی کردن، به مفهومی منفی تبدیل شده است. به اعتقاد من شاگردی کردن، فرایند آموختن است. آموختن در کنار آزادی، می‌تواند منجر شود به همان چیزی که هدف غایی همه ماست. یعنی رسیدن به خلاقیت و تقویت هویت ملی.

  با این نتیجه‌گیری بار دیگر از جنابعالی برای پذیرش دعوت ما برای انجام این گفت‌وگو سپاسگزارم.

 در این باره:

انسان شناسی و فرهنگ (تارنمای دکتر ناصر فکوهی)

اندیشه در روزنامک

 



نویسنده : هفت قلم » ساعت 2:14 صبح روز یکشنبه 87 خرداد 26


 

برگی‌ چند از اسطوره‌ گیل‌ گمش‌*

 

«هَلا اوتو! می‌خواهم‌ به‌ تو نکته‌ای‌ بگویم‌. به‌ سخنم‌ گوش‌ کن‌!

می‌خواهم‌ سخنم‌ به‌ گوشت‌ برسد و تو آن‌ را را بشنوی‌!

«در شهرم‌، انسان‌ می‌میرد؛ دلم‌ گرفته‌ است‌.

انسان‌، نیست‌ می‌شود؛ روانم‌ اندوهگین‌ است‌.

من‌ از فراز دیوار (اوروک‌ بلند بارو) نگریستم‌، و جنازه‌هایی‌ دیدم‌...شناور در رود.

سرانجام‌ من‌ نیز چنین‌ خواهد بود؛ یقین‌ است‌ که‌ چنین‌ است‌.

مردی‌ نیست‌، هر اندازه‌ بلند بالا که‌ بتواند به‌ آسمان‌ دست‌ یابد؛

مردی‌ نیست‌، هر اندازه‌ بزرگ‌، که‌ بتواند (گستره‌ی‌) زمین‌ رابپوشاند.

امّا پایان‌ بی‌چون‌ و چرا، هنوز فرا نرسیده‌ است‌؛

و من‌ می‌خواهم‌ به‌ سرزمین‌ (کشور جانداران‌) پانهم‌ و در آنجا نامم‌را جاودان‌ کنم‌ و در جاهایی‌ که‌ نام‌ها را برافراشته‌اند، نامم‌ رابرافرازم‌.

در جاهایی‌ که‌ نام‌ها برافراشته‌ نیستند، نام‌ خدایان‌ را بر افرازم‌»

 

گیل‌ گمش‌، شاه‌ ارخ‌ (اوروک‌)، در نیمه‌ دوم‌ هزاره‌ی‌ سوم‌ پیش‌ ازمیلاد زندگی‌ می‌کرد. وی‌ شاهی‌ خوشگذران‌ بود که‌ شوق‌ و شهوتش‌به‌ خورد ونوش‌ و خفت‌ و خیز اندازه‌ نمی‌شناخت‌. این‌ زیاده‌ روی‌و گزافکاری‌ سرانجام‌ رعایایش‌ را به‌ وحشت‌ می‌افکند و آنان‌ ازخدایان‌ یاری‌ می‌خواهند و خدایان‌ نیز برای‌ کمک‌ به‌ انسان‌های‌ستم‌دیده‌ی‌ ترس‌ خورده‌، اراده‌ می‌کنند که‌ موجودی‌ هیولاوش‌ ازخاک‌ بیافرینند تا باگیل‌ گمش‌ روبرو شود و وی‌ را به‌ میانه‌ روی‌ واعتدال‌ در رفتار و کردار وادارد. بنابراین‌ «انکیدو» آفریده‌ می‌شود.

«انکیدو» را که‌ فرزند سرکش‌ صحراو از خاک‌ سرشته‌ شده‌ است‌،شمخت‌، زن‌ زیبای‌ کامخواهی‌ رام‌ کرده‌ به‌ اوروک‌ شهر گیل‌ گمش‌می‌برد. گفتنی‌ است‌ که‌ انکیدو هفت‌ شبانه‌روز با شمخت‌ می‌آرامدو از دولت‌ عشقبازی‌ و مهرورزی‌، فرهنگ‌پذیر می‌شود و به‌ جای‌سبزه‌ در دشت‌های‌ بیکران‌، نان‌ می‌خورد و به‌ جای‌ شیربز، شراب‌می‌نوشد و به‌ همین‌ سبب‌ جانوران‌ از او که‌ اینک‌ خوی‌ آدمی‌ گرفته‌و «غریبه‌» شده‌ است‌، دوری‌ می‌جویند و می‌گریزند. باری‌ همان‌ دم‌که‌ شمخت‌ با انکیدو از شهر شاه‌ گیل‌ گمش‌ِیل‌ سخن‌ می‌گفت‌، گیل‌گمش‌ نیز خوابی‌ می‌بیند که‌ تعبیرش‌ به‌قول‌ الهه‌ نینسون‌(Ninsoun) مادر گیل‌ گمش‌ اینست‌ که‌ به‌ زودی‌ پسرش‌ یاری‌همدل‌ و همدم‌ خواهد یافت‌. گیل‌ گمش‌ و انکیدو در شهر با هم‌دست‌ و پنجه‌ نرم‌ می‌کنند وانکیدو شکست‌ می‌خورد و از آن‌ پس‌دو هماورد، دو دوست‌ یکدل‌ می‌شوند و با هم‌ به‌ جنگل‌ دور دست‌درختان‌ سرو آزاد می‌روند و نگاهبانش‌ «خومببه‌» و نیز «ورزاو»آسمانی‌ را که‌ خدایی‌ (آنو Anou پدر عشتاروت‌) برای‌ نبرد با آنان‌فرو فرستاده‌ بود می‌کشند و در بازگشت‌، انکیدو (که‌ به‌ عشتاروت‌دشنام‌ داده‌ بود) به‌ خواست‌ خدایان‌ کینه‌توز بیمار می‌شود و پس‌ ازدوازده‌ روز می‌میرد. خدایان‌ انتقام‌جو، گیل‌گمش‌ را پاس‌ می‌دارند،چون‌ دو سومش‌ ایزدی‌ است‌، امّا انکیدو آفریده‌ی‌ خدایان‌ است‌ ومخلوقی‌ بینوا چون‌ او جسارت‌ کرده‌ و خومببه‌ و ورزاو آسمانی‌ راکشته‌ است‌. پس‌ به‌ عقوبت‌ این‌ گناه‌ باید بمیرد. انجمن‌ خدایان‌مرکب‌ از «آنو Anou و بعل‌ Bel و اِآ Ea و شمش‌» که‌ در خواب‌ برانکیدو ظاهر می‌شوند، حکم‌ می‌کنند که‌ هر دو باید بمیرند، چون‌ درآن‌ دو قتل‌ دست‌ داشته‌اند، اما بعل‌ فتوی‌ می‌دهد که‌ تنها انکیدو به‌سزای‌ عمل‌ گستاخانه‌ وحرمت‌ شکنش‌ خواهد رسید، نه‌ گیل‌گمش‌.

در نتیجه‌ «انکیدو» بیمار شده‌، روی‌ درنقاب‌ خاک‌ می‌کشد و آن‌ پس‌است‌ که‌ وسواس‌ چیرگی‌ بر مرگ‌ و میراندن‌ مرگ‌، دامان‌ دل‌ پردردگیل‌گمش‌ را می‌گیرد و دیگر رها نمی‌کند. باری‌ گیل‌گمش‌ از مرگ‌دوست‌ یکرنگش‌، ماتم‌ می‌گیرد و سخت‌ می‌نالد و زاری‌ می‌کند وآرام‌ و قرار نمی‌یابد وهفت‌ شبانه‌روز از دفن‌ جسد سرباز می‌زند،در این‌ غم‌ و اندوه‌ پایان‌ناپذیر است‌ که‌ سودای‌ کشف‌ راز بیمرگی‌چون‌ بذری‌ دردلش‌ می‌روید و می‌بالد. پیش‌ از آن‌، مرام‌ گیل‌گمش‌،خوش‌ باشی‌ و کامرانی‌ است‌ و می‌داند که‌ سرانجام‌ جای‌ آدمی‌خشت‌ است‌ و بالینش‌ خاک‌ و نباید دل‌ اندر سرای‌ سپنجی‌ بست‌.

امّا «گیل‌گمش‌» تصمیم‌ می‌گیرد به‌ دنبال‌ زندگانی‌ جاوید و آب‌حیات‌ برود و خود را از مرگ‌ و نیستی‌ این‌ جهان‌ نجات‌ دهد.گیل‌گمش‌ در جستجوی‌ آب‌ حیات‌ با اکسیر بیمرگی‌ به‌ همان‌ راه‌غروب‌ وطلوع‌ خورشید جهان‌افروز در آسمان‌ می‌رود تا چون‌خورشید نخست‌ در پرده‌ شود وسپس‌ از ظلمات‌ سربرزند که‌نیست‌ ز خورشید جدا روشنی‌. به‌ سخنی‌ دیگر در تنگه‌ای‌ به‌خانه‌ی‌ شامگاهی‌ خورشید می‌رسد، یعنی‌ جایی‌ که‌ خورشید درپس‌ دروازه‌اش‌، غروب‌ می‌کند و بامدادان‌ از دروازه‌ی‌ دیگر تنگه‌می‌دمد، چنانکه‌ گویی‌ از خواب‌ بر می‌خیزد. بنابراین‌ گیل‌گمش‌ به‌راهی‌ می‌رود که‌ «به‌ طلوع‌ آفتاب‌ می‌کشد و به‌ غروب‌ آفتاب‌برمی‌گردد». این‌ راه‌ تاریک‌ و دراز، تنگه‌ی‌ دو کوهی‌ است‌ که‌آسمان‌ را می‌کشند؛ و در میان‌ کوه‌ها، دروازه‌ی‌ آفتاب‌ کمانه‌ زده‌ وخورشید از آنجا بیرون‌ می‌آید» و «اوتناپشیتیم‌ پشت‌ دروازه‌آفتاب‌» بسر می‌برد. این‌ کوه‌ بزرگ‌ بلند به‌ نام‌ ماشو، «بر آمدن‌ وفروشدن‌ خورشید را پاسداری‌ می‌کند». در برابر دروازه‌ی‌ تنگه‌ی‌دراز و بس‌ تاریک‌، کژدم‌ مردمانی‌ به‌ نگهبانی‌ ایستاده‌اند و چون‌ ازآهنگ‌ گیل‌گمش‌ آگاه‌ می‌شوند، به‌ وی‌ می‌گویند: «هیچ‌ آدمیزادمیرنده‌ای‌ را به‌ درون‌ کوهساران‌ راه‌ نیست‌ که‌ تا ژرفا، آن‌ را دوازده‌فرسنگ‌ تاریکی‌ فراگرفته‌ است‌. در این‌ راه‌، هرگز چشم‌ به‌ روشنی‌نمی‌افتد و تاریکی‌ چنان‌ سنگین‌ است‌ که‌ تا بن‌ دل‌، را ه‌ می‌یابد...

امّا گیل‌گمش‌ ازاین‌ تنگه‌ی‌ تاریک‌ که‌ جای‌ فروشدن‌ آفتاب‌ است‌،می‌گذرد و در محل‌ طلوع‌ خورشید، به‌ باغ‌ ایزدان‌ می‌رسد که‌درختان‌ و میوه‌های‌ گوهر نشان‌ دارد. در این‌ فردوس‌ برین‌ نیزشمش‌ به‌ وی‌ می‌گویدهیچ‌ مرد میرنده‌ای‌ تاکنون‌ در این‌ راه‌ گام‌ننهاده‌ است‌... هرگز آن‌ زندگی‌ را که‌ می‌جویی‌، باز نخواهی‌ یافت‌».و گیل‌ گمش‌ پاسخ‌ می‌دهد: «بگذار ای‌ آفتاب‌، چشمانم‌ تو را ببیندتا از روشنی‌ زیبایت‌ سیراب‌ شوم‌! تاریکی‌ گذشته‌ و دور است‌،نعمت‌ روشنایی‌ باز مرا فرا می‌گیرد. آخر میرنده‌ کی‌ می‌تواند درچشم‌ آفتاب‌ بنگرد؟ چرا نبایست‌ من‌ نیز زندگانی‌ را بجویم‌...» این‌چنین‌ گیل‌ گمش‌، در جاده‌ی‌ خورشید، دوازده‌ فرسنگ‌ در تاریکی‌راه‌ می‌پیماند تا به‌ شمش‌، خدای‌ خورشید می‌رسد و شمش‌ به‌اصرار گیل‌ گمش‌، وی‌ را نزد سیدوری‌، بانوی‌ تاک‌ها و سازنده‌ی‌می‌ناب‌ که‌ در کنار دریا خانه‌ دارد و «درخت‌ زندگی‌ را می‌پاید»می‌فرستد، مگر از او بیاموزد چگونه‌ می‌توان‌ از آب‌های‌ مرگزاگذشت‌ و نزد نیای‌ اساطیری‌ او تناپیشتیم‌ راه‌ یافت‌. سیدوری‌ نیزبه‌ پهلوان‌ می‌گوید: گیل‌ گمش‌، اینسان‌ شتابناک‌ به‌ کجا می‌روی‌؟ آن‌زندگانی‌ جاوید را که‌ تو می‌جویی‌ و برای‌ بدست‌ آوردنش‌ سرازپانمی‌شناسی‌، هرگز نخواهی‌ یافت‌. «آن‌ زمان‌ که‌ ایزدان‌ آدمیزاد راآفریدند، مرگ‌ را بهره‌ی‌ او ساختند، اما زیستن‌ را برای‌ خویش‌ بازنگاهداشتند...» اما گیل‌ گمش‌ اندرز سیدوری‌ را که‌ از زندگانی‌جاوید بگذر و در همین‌ سپنجی‌ سرای‌، خوش‌ باش‌ و بنوش‌ وبخند و با همسر و فرزند شادمانه‌ بزی‌، به‌ هیچ‌ نمی‌گیرد و پی‌ سپرخورشید، نزد او تناپیشتیم‌ می‌رود که‌ هم‌ سخن‌ خدایان‌ شده‌ وزیست‌ جاوید یافته‌ است‌، و ایزدان‌ «او را زیستن‌ در گلشن‌خورشید، در دیلمون‌ ارزانی‌ فرموده‌اند» بدان‌ امید که‌ چون‌ مادرش‌ایزد بانوست‌ و در دو سوم‌ کالبدش‌، خون‌ خدایان‌ جاری‌ است‌،همتای‌ خدایان‌ بیمرگ‌ شود، اما دریغ‌ که‌ از پدرش‌ فناپذیری‌ را به‌ارث‌ برده‌ است‌، چون‌ تنها دو سوم‌ کالبدش‌ ایزدی‌ است‌، لیک‌ سه‌یک‌، سرشت‌ آدمی‌ دارد.

او تناپیشتیم‌ چون‌ خضر بیمرگ‌ است‌ و این‌ جاودانگی‌ را رایگان‌به‌ چنگ‌ نیاورده‌ است‌. نامیرانیش‌، عطیه‌ی‌ ایزدان‌ است‌، چون‌ وی‌به‌ دستور آنان‌، کشتی‌ ای‌ ساخت‌ و زنان‌ و کودکان‌ و خویشاوندان‌ وصنعتگران‌ و چارپایان‌ کوچک‌ و بزرگ‌ را در آن‌ نشاند و از طوفان‌که‌ شش‌ روز و شش‌ شب‌ می‌خروشید، رهانید و پس‌ از فرو نشستن‌طوفان‌، هفت‌ روز منتظر ماند تا اطمینان‌ یابد که‌ آشوب‌ آرام‌ گرفته‌است‌ و سپس‌ کشتی‌ نشستگان‌ را پیاده‌ کرد و خدایان‌ به‌ شکرانه‌ی‌این‌ خدمت‌، وی‌ و زنش‌ را زندگانی‌ جاوید بخشیدند و در«جزیره‌ی‌ زندگی‌»، در دیلمون‌، بهشت‌ سومریان‌ یا در «سرزمین‌زندگان‌» یعنی‌ جایی‌ که‌ خورشید می‌دمد، سرزمینی‌ روشن‌ و پاک‌ که‌باشندگان‌ و جانورانش‌ با هم‌ نمی‌ستیزند و بیماری‌ و پیری‌ را بدان‌راه‌ نیست‌، جای‌ دادند. چون‌ انسان‌ نامیرا، بهشتی‌ است‌ و به‌ ناچاردور از آدمیزادگان‌ فانی‌ بسر می‌برد.

او تناپیشتیم‌ نیکوبخت‌ که‌ زندگی‌ جاوید یافته‌ است‌ و در دیلمون‌،بهشت‌ سومریان‌، «سرزمین‌ پگاه‌ خورشید»، می‌زید، رازجاودانگی‌اش‌ را که‌ هدیه‌ی‌ خدایان‌ است‌ بر او فاش‌ می‌کند وسپس‌ می‌گوید: آنچه‌ را که‌ در این‌ جا می‌جویی‌، نمی‌یابی‌. درنامیرایی‌ اوتناپیشتیم‌ که‌ عطیه‌ی‌ خدایان‌ است‌، رازی‌ نهفته‌ است‌که‌ گیل‌ گمش‌ آشکارا معنای‌ رمزیش‌ را در نمی‌یابد. اوتناپیشتیم‌ به‌گیل‌ گمش‌ می‌گوید خدایان‌ خواستند که‌ تنها سه‌ تن‌: او و همسرش‌و قایق‌ ران‌، هرگز نمیرند تا بر دوران‌ پیش‌ از وقوع‌ طوفان‌ که‌ همه‌ی‌دیگر مردمان‌ را به‌ کام‌ مرگ‌ فرو برد، گواهی‌ دهند. از اینرو وی‌ (ودوتن‌ دیگر) از میان‌ همه‌ی‌ آدمی‌ زادگان‌ بیمرگ‌ شده‌اند وخدایان‌اند که‌ بیمرگی‌ را به‌ آنان‌ هدیه‌ کرده‌اند. به‌ سخنی‌ دیگر وی‌بی‌ مرگ‌ شده‌، چون‌ از طوفان‌ که‌ شش‌ روز و هفت‌ شب‌ به‌ درازاکشیده‌، از دولت‌ سرِخدایان‌، جان‌ به‌ سلامت‌ برده‌ و با کشتی‌ای‌ که‌ساخته‌ بود (و موجودات‌ برگزیده‌ای‌ که‌ در آن‌ گردآورده‌ بود) از آب‌گذشته‌ است‌. معنای‌ رمزی‌ پیام‌ این‌ است‌ که‌ اوتناپیشتیم‌ از عهده‌ی‌دادن‌ امتحانی‌ سخت‌ برآمده‌ است‌. این‌ امتحان‌ به‌ آزمونی‌ رازآموزانه‌ می‌ماند که‌ هر که‌ در آن‌ توفیق‌ یافت‌، نظر کرده‌ی‌ خدایان‌می‌شود و شایسته‌ی‌ همنشینی‌شان‌. گیل‌ گمش‌ ظاهراً به‌ رازی‌ که‌ دراین‌ پیام‌ هست‌، پی‌ نمی‌برد و افسرده‌ و نومید از سخنان‌ دلشکن‌اوتناپیشتیم‌ بر آن‌ می‌شود که‌ به‌ سرزمینش‌ باز گردد. در این‌ هنگام‌اوتناپیشتیم‌ گویی‌ به‌ قصد آنکه‌ حجّت‌ را بر گیل‌ گمش‌ تمام‌ کند، به‌او می‌گوید برای‌ آنکه‌ بدانیم‌ شایسته‌ی‌ زیست‌ جاویدی‌ یا نه‌، ازخدایان‌ بخواه‌ که‌ کرم‌ و عنایت‌ کنند و نگذارند که‌ شش‌ شبانه‌ روز(شش‌ روز و هفت‌ شب‌) درست‌ به‌ اندازه‌ی‌ زمانی‌ که‌ طوفان‌می‌خروشید، نخوابی‌ و بیدار مانی‌ یعنی‌ از مرگ‌ ظاهری‌ برهی‌.چون‌ خواب‌، همانند مرگ‌ است‌ و اگر بیدار نمانی‌ و بی‌اختیار تن‌ به‌جادوی‌ خواب‌ بسپاری‌، چگونه‌ می‌توانی‌ بر مرگ‌ چیره‌ شوی‌؟

بنابراین‌ شب‌ بیداری‌ و شب‌ زنده‌داری‌ آزمونی‌ باطنی‌ است‌ که‌اوتناپیشتیم‌ می‌خواهد گیل‌ گمش‌ را بدان‌ بیازماید، اما گیل‌ گمش‌ که‌شب‌ پیمای‌ و اختر شمار نیست‌، در آن‌ آزمون‌ که‌ در اساطیر و سنن‌اقوام‌ متمدن‌، معمول‌ است‌، شکست‌ می‌خورد (مانند قهرمان‌قصه‌های‌ سرخ‌ پوستان‌ آمریکای‌ شمالی‌) و هفت‌ شبانه‌ روزمی‌خوابد و اوتناپیشتیم‌ با مشاهده‌ی‌ این‌ حال‌ به‌ مسخره‌ وریشخند به‌ همسرش‌ می‌گوید: بنگر، پهلوانی‌ که‌ جویای‌ زیست‌جاودانه‌ است‌، تاب‌ ایستادگی‌ در برابر خواب‌ ندارد! بنابراین‌ گیل‌گمش‌ از موهبت‌ نامیرایی‌ بی‌نصیب‌ می‌ماند، چون‌ که‌ راز آشنا و رازآموخته‌ نیست‌ و با همه‌ پهلوانی‌ها و دلاوری‌های‌ شگفت‌اعجازآمیزش‌، خام‌ ره‌ نرفته‌ ایست‌ که‌ در پیشگاه‌ خدایان‌، ارج‌ وقربی‌ ندارد.

گیل‌ گمش‌ شش‌ روز و هفت‌ شب‌ یک‌ نفس‌ می‌خوابد و در بیداری‌از بخت‌ بدش‌ می‌نالد و به‌ زاری‌ می‌گوید: «او تناپیشتیم‌ چه‌ بایدکرد: به‌ کجا روم‌؟ دیو پیکرم‌ را به‌ غلبه‌ فرو گرفته‌ است‌، در اطاقی‌که‌ می‌خوابم‌، مرگ‌ جای‌ گرفته‌ است‌، به‌ هر جا که‌ می‌روم‌، مرگ‌ هم‌همانجاست‌.

گیل‌ گمش‌ با این‌ سخن‌ تلخ‌ که‌ به‌ هر جا که‌ روم‌: مرگ‌ کمین‌ گشاده‌است‌، به‌ پوچی‌ تلاشش‌ پی‌ می‌برد و یقین‌ می‌یابد که‌ چون‌ انکیدوخواهد مرد و بنابراین‌ چاره‌ای‌ جز بازگشت‌ به‌ سرزمینش‌ ندارد،امّا در بازپسین‌ لحظه‌، اوتناپشتیم‌ به‌ تلقین‌ همسرش‌، سرّی‌ از«اسرار خدایان‌» را به‌ گیل‌ گمش‌ فاش‌ می‌کند، یعنی‌ نشانی‌چشمه‌ای‌ را می‌دهد که‌ در قعرش‌، گیاه‌ معجز اثری‌ می‌روید که‌ هرکه‌ از آن‌ بخورد، جوانیش‌ را باز می‌یابد. گیل‌ گمش‌ در آب‌ غوطه‌می‌زند و گیاه‌ را می‌چیند و به‌ راه‌ می‌افتد، امّا در لحظه‌ای‌ که‌ برای‌خنک‌ شدن‌، آب‌ تنی‌ می‌کرد و یا به‌ خواب‌ رفته‌ بود (باز خواب‌ که‌در دیده‌ دوید و گره‌ زد بر مژگان‌) ماری‌ گیاه‌ را می‌رباید و باخوردنش‌ پوست‌ می‌اندازد و جوان‌ می‌شود.

بنابراین‌ گیل‌ گمش‌، پهلوانی‌ که‌ در پی‌ تلاش‌ برای‌ چیرگی‌ بر مرگ‌ وشناخت‌ سرّ و راز زندگی‌، در دروازه‌ی‌ میان‌ زندگی‌ و مرگ‌، تنها وبی‌یارویاور مانده‌ و شکست‌ خورده‌ است‌ و این‌ دردناک‌ترین‌حادثه‌ی‌ حیات‌ اوست‌ که‌ به‌ گریه‌ می‌اندازدش‌، همچنان‌ که‌ بر مرگ‌انکیدو گریست‌. گیل‌ گمش‌ زین‌ پس‌ می‌داند که‌ هرگز نیروی‌ جوانی‌را باز نخواهد یافت‌ و بسان‌ همه‌ی‌ مردم‌ روزی‌ خواهد مرد. پس‌باید تلخکام‌، با دستانی‌ خالی‌ به‌ سرزمینش‌ بازگردد.



نویسنده : هفت قلم » ساعت 2:6 صبح روز شنبه 87 خرداد 4


اسفندیار 

اسفندیار جهان پهلوان ایرانی، در روایات ملی پسر کی گشتاسب پادشاه کیانی است. در اوستا نام وی بیش از دو بار نیامده است با این همه وی یکی از پهلوانان نامی و از جمله قهرمانان جنگ های مذهبی می باشد که برای انتشار دین بهی روی داده اند. نوشتهاند که یکی از نزدیکان گشتاسب به نام گرزم به دلیل دشمنی ای که با اسفندیار داشت از او نزد شاه بدگویی کرد:

یکی سرکشی بود نامش گرزم                   گوی نامبردار فرسوده رزم

بدل کین همی داشت ز اسفندیار                 ندانم چه شان بود آغاز کار

شنیدم که گشتاسب را خویش بود               پسر را همیشه بداندیش بود

شاه بزودی تحت تاثیر بدگویی گرزم قرار گرفت و برای دربند کشیدن فرزند به نیرنگ می پردازد، بدین ترتیب که جاماسب را به نزد وی فرستاد و فرستاده ی مزبور او را که از همه جا بی خبر بود به بارگاه آورد. پدر در حضور جمع، فرزند را به باد سرزنش گرفت و دستور داد تا او را به زندان افکنند. 

هنگامیکه اسفندیار دربند بود و گشتاسب در خارج از پایتخت، ارجاسب موقع را مناسب دیده با لشکری آراسته به بلخ حمله برد. در این حمله سپاه ایران شکست خورد. لهراسب پیر کشته و دو دختر گشتاسب اسیر و در «رویین دژ» زندانی شدند. چون خبر به گشتاسب رسید آهنگ نبرد کرد ولی در برابر ارجاسب تاب پایداری نیاورد و لشکریان ایران شکست خورده، پراکنده شدند.گشتاسب که آنچنان در حق پسر بیداد کرده بود، در این تنگنا او را آزاد کردهو برای سرکوبی ارجاسب فرستاد. اسفندیار با دلاوری های فراوان از هفت خوان گذشت و به نیروی تدبیر و کیاست بر ارجاسب چیره شد، خواهران خود را از بند رهایی بخشید و آنها را به ایران بازگرداند.

اکنون که کار نبرد یکسره شده بود اسفندیار به نزد پدر بازگشت و از او خواست تا طبق قراری که داشته اند، سلطنت را به وی واگذارد. اما گشتاسب که به این مقام دل بسته و حاضر نبود از تخت شاهی به زیر آید، به کاری ناجوانمردانه دست زد.

گشتاسب به اسفندیار ماموریت داد که به زابل رفته، رستم را دستگیر کرده و بند بر دست و پایش نهاده وی را به بلخ بیاورد؛ زیرا رستم پیشنهاد گشتاسب و اسفندیار را در پذیرش دین زرتشت نپذیرفته و و بر همان دین نخستین خود باقی مانده است. اسفندیار به فراست دریافت که این ماموریت نیز نیرنگ دیگری است و پدر می خواهد بدین حیله او را از سر راه بردارد. اما وی که خود را به پیروی از فرمان شهریار ملزم می دانست، به زابل رفت و حوادثی بسیار بر وی گذشت. از یک سو رستم حاضر نبود تن به خواری داده و بگذارد بر دست و پایش بند نهند؛ از طرف دیگر اسفندیار پهلوانی بی همتا و رویین تن بود و رستم از عهده ی برابریش برنمی آمد. سرانجام نبرد بین دو پهلوان آغاز گردید.

 

نمایش تصویر در وضیعت عادی

در این نبرد اسفندیار رستم و رخش هر دو را تهدید می کرد.

تن رخش با هر دو رانت را به تیر                برآمیزم اکنون چو با آب ، شیر

 رستم هم که به اسبش علاقه ی بسیار داشت اسفندیار را ملامت کرده و گفت:

بدو گفت رستم کزین گفتگوی                      چه آید مگر کم شود آب روی

به یزدان پناه و به یزدان گرای                     که اوی است بر نیکی رهنمای 

بگفت این و بر گرد رخشنده رخش                بغرید از کین یل تاج بخش

در این هنگام زواره برادر رستم که از کار وی بیمناک شده بود، سپاهیان زابلستان را به جنگ با سپاه اسفندیار برانگیخت. از این رو نبردی سخت میان لشکریان رستم و اسفندیار درگرفت. دو فرزند اسفندیار در این جنگ کشته شدند. رستم که در این جنگ زخم برداشته بود به همراه رخش که آن هم زخمی شده بود به سوی قرارگاه خود بازگشت. اسفندیار نیز به اردوگاه خود رفت.

زال، پدر رستم هنگامی که زخم های رستم و رخش را دید با سه مجمر و سه تن از دانایان، بر پشته ای بلند برآمد و لختی از پر سیمرغ را  که به یادگار به زال سپرده بود بر آتش نهاد. چون پاسی از شب بگذشت سیمرغ – مرغ درمانگر یا حکیم وارسته- بر آسمان پدیدار شد. سیمرغ خستگی های رستم و رخش را به سه شیوه ی اصلی پزشکی ایران باستان یعنی جراحی، درمان دارویی و دعاپزشکی درمان کرد. با منقار خود هشت پیکان از زخم های رستم و شش تیر از تن رخش بیرون کشید و خون درون زخم ها را مکید تا عفونت ایجاد نشود. دستور زخم بندی و مدتی مداوا داد. آنگاه توصیه کرد بر زخم ها شیر که نوعی داروی حیوانی است بمالند. در عین حال پر نوازشگر خود را بر زخم ها مالید تا از برکت پر خود به رستم و رخش تقویت روحی بخشد.«اگر اسفندیار به ملایمت و مسالمت از کارزار برگردد و از بند نهادن بر دست تو پشیمان شود، چه بهتر و اگر همچنان تو را فرومایه و ناتوان پندارد، تیر گز را که در آب زر[1] پرورده شده است و به تو می نمایم، در کمان گذار و به زندگانی اش پایان ده، زیرا شوربختی و تیره بختی اسفندیار در این تیر است. »  

بدو گفت این خستگی ها ببند                     همی باش یکهفته دور از گزند

یکی پر من تر بگردان به شیر                      بمال اندر آن خستگی های تیر

رستم چنان کرد که سیمرغ گفت. اسفندیار به رستم چنین خطاب کرد که:

فراموش کردی تو سگزی مگر                  کمان و بر مرد پرخاشگر

ز نیرنگ زالی بدین سان درست                وگرنه که پایت همی گور جست

بکوبمت زین گونه امروز یال                       کزین پس نبیند تو را زنده زال

رستم در پاسخ اسفندیار گفت:

بترس از جهاندار یزدان پاک                        خرد را مکن با دل اندر مغاک

من امروز، نَز بهر جنگ آمدم                       پی پوزش و نام و ننگ آمدم

تو با من به بیداد کوشی همی                  دو چشم خود را بپوشی همی

سخنان رستم در اسفندیار کارگر نیفتاد و دوباره جنگ سرنوشت ساز پهلوانان ایران و توران یعنی رستم و اسفندیار آغاز گردید. رستم که از آسیب پذیری چشم اسفندیار آگاهی یافته بود، باتیری که از شاخه ی گز فراهم آورده بود به چشم اسفندیار زد و او را از پای درآورد :

همی گفت: کای دادار هور!                    فزاینده ی دانش و فر و زور

همی بینی این پاک جان                         توان مرا هم روان مرا 

که چندین بپیچیم که اسفندیار                 مگر برپیچاند از کار زار

تو دانی که بیداد کوشد همی                 همی جنگ برپیچاند از کارزار

به باد افره این گناهم مگیر                       تویی آفریننده ی ماه و تیر

تهمتن گز اندر کمان راند زود                    بران سان که سیمرغ فرموده بود

بزد تیر بر چشم اسفندیار                         سیه شد جهان پیش آن نامدار

خم آورد بالای سرو سهی                        از او دور شد دانش و فرهی

بدین ترتیب اسفندیار که به دست زردشت رویین تن گردیده و پیروزی های بسیار به دست آورده بود، بر اثر تیر دو شاخه ی گزین که به چشمش خورده بود کشته شد.

به روایت شاهنامه اسفندیار هنگام مرگ چهار پسر داشت به نام : بهمن، مهرنوش، نوش آذر و آذر افروز. در نبرد بین جهان پهلوان ایران و اسفندیار رویین تن دو پسر اسفندیار به نام نوش آذر و مهرنوش به دست زواره برادر رستم و فرامرز پسر رستم کشته شدند.  

                                                                                                      * * *

[1] آب زهر، شراب 

منبع:کتاب شاه کشی(محمدتقی سرمدی - ناصر پویان)

 سایت مهریران 



نویسنده : هفت قلم » ساعت 1:31 صبح روز شنبه 87 خرداد 4


نورا تنهایی

پیوند میان‌ اسطوره‌ و ادبیات‌*

 شاید از آن‌ هنگام‌ که‌ انسان‌ سخن‌ گفتن‌ را آغاز کرد، داستان‌ها وافسانه‌ها نیز پا به‌ میدان‌ اندیشه‌اش‌ نهادند و هزاران‌ سال‌ با او، پهلوبه‌ پَهْلوی‌ِ تاریخ‌ پیش‌ آمدند. امروزه‌ یکی‌ از شیرین‌ترین‌ وشگرف‌ترین‌ رشته‌های‌ دانش‌ بشری‌، شناخت‌ و کاوش‌داستان‌هایی‌ است‌ که‌ از دورترین‌ زمانه‌ها به‌ جا مانده‌ و این‌ رشته‌را«اسطورشناسی‌» یا میتولوژی‌ mythology نام‌ نهاده‌اند. مقاله‌ی‌ حاضر «پیوند میان‌ اسطوره‌ و ادبیات‌» است‌ که‌ در آن‌ به‌مباحثی‌ در مورد خویشاوندی‌ اسطوره‌ و ادبیات‌ می‌پردازد. پیش‌ ازآغاز سخن‌ اصلی‌، برای‌ آنکه‌ بدانیم‌ چه‌ پیوندی‌ میان‌ اسطوره‌ وادبیات‌ وجود دارد، نخست‌ باید اسطوره‌ را تعریف‌ کنیم‌ و در آن‌ به‌بیانی‌ جامع‌ و عینی‌ از اسطوره‌ بپردازیم‌. تعریف‌ اسطوره‌ از دیدگاه‌هر مکتب‌ و علومی‌ متفاوت‌ است‌ و هر مکتب‌ از روان‌ کاوی‌ گرفته‌تا پدیدارشناسی‌ و ساختار گرایی‌ و جز اینها، در اسطوره‌ به‌ نحوی‌خاص‌، مطابق‌ با اصول‌ و موازین‌ مقبول‌ نظر کرده‌ و برای‌ خودتعریفی‌ ارائه‌ داده‌اند. بنابراین‌ در این‌ زمینه‌ سعی‌ شده‌ است‌ تا آنچه‌را که‌ مورد تأیید اغلب‌ اسطوره‌ شناسان‌ قرار گرفته‌ است‌ و در موردآن‌ به‌ نوعی‌ اتفاق‌ نظر رسیده‌اند، بپردازیم‌.» واژه‌ ی‌ «اسطوره‌»، در زبان‌ پارسی‌ وامواژه‌ای‌ است‌ بر گرفته‌ از زبان‌عربی‌ «الاسطوره‌» و «الاسطیره‌» در زبان‌ عرب‌ به‌ معنای‌ روایت‌ وحدیثی‌ است‌ که‌ اصلی‌ ندارد. اما این‌ واژه‌ ی‌ عربی‌ خود و امواژه‌ای‌ است‌ از اصل‌ یونانی‌«historia» به‌ معنای‌ استفسار، تحقیق‌، اطلاع‌، شرح‌ و تاریخ‌.(1) واژه‌ ی‌ «myth» از اصل‌ یونانی‌ «muthos» به‌ معنای‌ سخن‌ و افسانه‌گرفته‌ شده‌ است‌.«myth» همان‌ واژه‌ای‌ است‌ که‌ در زبان‌های‌فرهنگی‌ به‌ دو شکل‌ «story» (قصه‌) و «Histiry» (تاریخ‌) دیده‌می‌شود. در زبان‌ یونانی‌ قدیم‌ به‌ هر داستان‌ یا هسته‌ ی‌ اصلی‌ داستان‌ یعنی‌داستانهای‌ بدون‌ شاخ‌ و برگ‌ یعنی‌ (plot) میتوس‌ (mythos)می‌گفتند و به‌ راست‌ یا دروغ‌ بودن‌ آن‌ توجهی‌ نداشتند. امّاامروزه‌ «myth» به‌ داستانی‌ گفته‌ می‌شود که‌ در چهار چوب‌ نظام‌اسطوره‌شناسی‌ یا علم‌ الاساطیر«my Thology» قرار داشته‌ باشد ومراد از این‌ اصطلاح‌ اخیر دستگاه‌ و نظام‌ یا مجموعه‌ ی‌ متجانسی‌از داستان‌های‌ قدیمی‌ موروثی‌ است‌ که‌ زمانی‌ در اعتقاد گروهی‌ ازمردم‌ جنبه‌ ی‌ حقیقت‌ داشت‌. وظیفه‌ی‌ این‌ داستان‌ها (بر حسب‌مقاصد و اعمال‌ موجودات‌ فوق‌ طبیعی‌ داستان‌) این‌ بود که‌ توضیح‌دهد، چرا جهان‌ به‌ وجود آمده‌ است‌ و فلسفه‌ی‌ اموری‌ که‌ اتفاق‌افتاده‌اند، چیست‌؟ کار دیگر این‌ قصص‌ این‌ بود که‌ برای‌ آیین‌ ورسوم‌ اجتماعی‌، منطق‌ و فلسفه‌ و توجیهی‌ ارائه‌ دهد. هرگاه‌ قهرمان‌داستان‌ بیشتر جنبه‌ی‌ آدمیزادگی‌ داشته‌ باشد تا یک‌ موجود مافوق‌طبیعی‌، معمولاً به‌ آن‌ داستان‌، افسانه‌ (Legend) گویند و هر گاه‌قهرمان‌، مافوق‌ طبیعی‌ باشد، اما داستان‌ جزو داستان‌های‌اساطیری‌ نباشد، به‌ آن‌ قصه‌ی‌ عامیانه‌ folktale اطلاق‌ می‌کنند. می‌توان‌ گفت‌ که‌ نظام‌ اساطیری‌ mytholgy مذهبی‌ است‌ که‌ امروزه‌کسی‌ بدان‌ باور ندارد. شاعران‌ هم‌ هر چند مانند دیگران‌ قرن‌هاست‌ که‌ دیگر بدان‌ اعتقاد ندارند، اما هنوز آن‌ را بکار می‌برند ودر اشعار خود از مشتری‌ (ژوپیتیر)، زهره‌ (ونوس‌)، پرومته‌، وُتان‌(خدای‌ جنگ‌)، آدم‌ و حوا، یونس‌، سوشیانس‌ و امثال‌ این‌ها سخن‌می‌رانند و در تلمیحات‌ و قصص‌ و اشعار درباره‌ی‌ آن‌ها بحث‌می‌کنند. کالریج‌ (coloridge) درست‌ می‌گوید که‌ «هنوز غریزه‌ی‌باستانی‌، نام‌های‌ باستانی‌ را فرا یاد می‌آورد»(2) اسطوره‌، به‌ ساده‌ترین‌ و معمول‌ترین‌ معنا، نوعی‌ سرگذشت‌ یاداستان‌ (Histoire) است‌ که‌ معمولاً به‌ خدا یا رب‌ النوع‌ وموجودی‌ الهی‌ مربوط‌ می‌شود. اسطوره‌، بدین‌ مفهوم‌، بافرهنگ‌های‌ ابتدایی‌ یا بادوره‌های‌ کهن‌ فرهنگ‌های‌ پیشرفته‌پیوسته‌ است‌ و وقتی‌ بعضی‌ جلوه‌های‌ دورانمان‌ را اسطوره‌می‌نامیم‌، معنای‌ ضمنی‌ نظر این‌ است‌ که‌ آن‌ جلوه‌ها صورت‌های‌تثبیت‌ شده‌ یا بقایای‌ گذشته‌اند. ادبیات‌ چیست‌؟ ارتباط‌ میان‌ اسطوره‌ و ادبیات‌ چیست‌؟ ادبیات‌، مجموعه‌ای‌ اساطیری‌ است‌ که‌ پرداخته‌ و بسط‌ و گسترش‌یافته‌ و حاکی‌ از تمدن‌ و فرهنگ‌ تلقی‌ می‌شود. بنابراین‌ اساطیر به‌ نحوی‌ در ادبیات‌ گره‌ خورده‌اند و در آن‌ زندگی‌می‌کنند. در ادبیات‌ از چه‌ کارکردهایی‌ استفاده‌ می‌کنیم‌ و یا چه‌ چیزی‌ را درمتون‌ می‌یابیم‌ و آن‌ را یک‌ متن‌ ادبی‌ می‌نامیم‌. آنچه‌ مسلم‌ است‌، مادر این‌ بحث‌ به‌ این‌ نتیجه‌ خواهیم‌ رسید که‌ اسطوره‌ دارای‌ نشانه‌هایی‌ است‌ که‌ از ادبیات‌ وام‌ گرفته‌ است‌ و همچنین‌ ادبیات‌ نیزبرای‌ جان‌ بخشیدن‌ به‌ رؤیاپردازی‌ خود باید به‌ دنبال‌ اصل‌ وحقیقتی‌ می‌بود که‌ جدای‌ از خرافه‌ و شکل‌ غیر واقعی‌ داشته‌ باشد.بنابراین‌ با نظر به‌ اغلب‌ متون‌ ادبی‌ و داستانی‌ در خواهیم‌ یافت‌ که‌اسطوره‌، بن‌ مایه‌ و ریشه‌ باطنی‌ همه‌ این‌ داستان‌ها محسوب‌می‌شوند و مورد قبول‌ و پسند عموم‌ مردم‌ می‌باشند. اساطیرداستان‌هایی‌ هستند که‌ نقل‌ به‌ نقل‌ از زبان‌های‌ مختلف‌ مردم‌، ازملل‌های‌ مختلف‌ عبور کرده‌اند و در روح‌ و جان‌ مردم‌ پیوندخورده‌اند و رفته‌ رفته‌ در ادبیات‌ هر مللی‌ نیز راه‌ یافته‌اند. در بیان‌داستان‌های‌ اساطیری‌ از کار ویژه‌های‌ خاص‌ همچون‌ بکارگیری‌زمان‌ و اسلوب‌ روایتگری‌ و تمثیل‌ و استعاره‌ استفاده‌ شده‌ است‌،آن‌ چنان‌ که‌ در متون‌ ادبی‌ نیز از این‌ کار ویژه‌ها به‌ کار گرفته‌می‌شود. برای‌ مثال‌ در اسطوره‌ نارسیس‌ Narcisse نحوه‌ تنظیم‌ زمان‌ افعال‌تقریباً به‌ طریق‌ زیر است‌: روایت‌ با تمرکز برزمان‌ ماضی‌استمراری‌ (imparfait) در آمیخته‌ با زمان‌ ماضی‌ تام‌ یا ابعد واکمل‌ (plus-que-parfait) آغاز می‌شود و پایان‌ می‌گیرد. این‌زمانها ما را از موقعیت‌ آگاه‌ می‌کنند. سپس‌، خطوط‌ عمده‌ی‌ داستان‌(نارسیس‌ به‌ لب‌ چشمه‌ می‌رسد، بر خود شیفته‌ می‌شود، و از غم‌می‌میرد) به‌ زمان‌ ماضی‌ مطلق‌ (parfait) نقل‌ می‌شود. استعمال‌ ماضی‌ مطلق‌ در اینجا، ابداً مربوط‌ به‌ کیفیت‌ و ماهیت‌درونی‌ یا ذاتی‌ داستان‌ نیست‌. چه‌ نارسیس‌ بارها (quotiens)برای‌ گرفتن‌ تصویر خویش‌، دستهایش‌ را در آب‌ فرو می‌برد وکراراً می‌نوشد تا نفس‌ دیگر خود را (که‌ در آب‌ انعکاس‌ یافته‌)ببوسد! ولی‌ زمان‌ فعل‌، بی‌ اعتنا به‌ این‌ معنی‌، ماضی‌ مطلق‌ است‌بدین‌ قرار: (بارها غوطه‌ زد)، (خود را بوسید و...). بنابراین‌، کاربرد زمان‌های‌ فعل‌، وابسته‌ به‌ مقام‌ و موضع‌ در متن‌،یعنی‌ موقوف‌ به‌ ارزش‌های‌ مختلفی‌ است‌ که‌ در محور همنشینی‌یعنی‌ زنجیره‌ کلام‌ وجود دارد. وانگهی‌ فقط‌ زمان‌ ماضی‌ مطلق‌ برکل‌ متن‌ غالب‌ نیست‌؛ زمان‌ حال‌ نیز بکار رفته‌ است‌، آن‌ هم‌ نه‌ فقط‌در بخشهایی‌ که‌ اسلوب‌ نگارش‌ آنها مستقیماً به‌ زبان‌ حال‌ است‌،بلکه‌ نقل‌ و روایت‌، چندین‌ بار، به‌ زمان‌ حال‌، می‌پرد. اسلوب‌روایتگری‌ اسطوره‌ که‌ اسلوبی‌ ذاتی‌ اسطوره‌ است‌، از چشم‌ مفسران‌پوشیده‌ نمانده‌ است‌. روایت‌ و نقل‌ برای‌ زبانشناس‌ عبارت‌ است‌ ازپیامی‌ که‌ مشخصه‌اش‌ توالی‌ منظم‌ علاماتی‌ (signe) زبانشناختی‌است‌ که‌ غالباً به‌ آنچه‌ که‌ فعل‌ نامیده‌ می‌شود، مربوطند. امّااسطوره‌ای‌ که‌ خصلت‌ روایتگری‌ اش‌ تقلیل‌ یافته‌ و صفت‌ واقعه‌نگاریش‌ ثابت‌ و ساکن‌ گشته‌ و به‌ صورت‌ «تابلو» در آمده‌ است‌، باتمثیل‌ (parabole) که‌ برای‌ اذهان‌ قرون‌ وسطی‌ بس‌ عزیز است‌،شباهت‌ می‌یابد. مثلاً تمثیلات‌ رمان‌ گل‌ سرخ‌، یعنی‌: کینه‌، کافرنعمتی‌ و نمک‌ کوری‌، پستی‌ و دنائت‌، خسّت‌، کهولت‌، ریا ودورویی‌، ممکن‌ است‌ بر دیوارهای‌ باغی‌ نقاشی‌ شوند: (چون‌) آن‌تمثیلات‌ واجد هیچ‌ عنصر روایتگری‌ یا واقعه‌ نگاری‌ نیستند، بلکه‌مطلقاً ایستا و بی‌ حرکتند؛ و اساطیر نیز با آنها وفق‌ و سازش‌می‌یابند و متفقاً چیزی‌ به‌ وجود می‌آورند، که‌ می‌توان‌ «جنگل‌رمزها» نامیدشان‌، بیشه‌ زاری‌ که‌ انسان‌ نوآموز در اسطوره‌شناسی‌ ازآن‌ شگفت‌ زده‌ و مبهوت‌ می‌گذرد. در بررسی‌ اساطیر، از لحاظ‌ قالب‌ و صورتشان‌، در وهله‌ی‌نخست‌، آنها را به‌ عنوان‌ داستان‌ (یا سرگذشت‌) مورد بررسی‌ قرارمی‌دهند، و در این‌ صورت‌، اساطیر بدواً، نه‌ به‌ عناصر فرهنگی‌خاصشان‌، بلکه‌ به‌ دیگر داستان‌های‌ هم‌ سنخ‌ که‌ شکلی‌ همسان‌دارند، دلالت‌ می‌کنند. اگر اسطوره‌ای‌ ایرانی‌، در صورت‌، نمودارشباهت‌ فاحش‌ و عظیمی‌ با اسطوره‌ای‌ چینی‌ یا هندی‌ باشد، این‌شباهت‌ برای‌ مورخی‌ که‌ به‌ بررسی‌ تاریخ‌ ایرانیان‌ می‌پردازد، یا ازدیدگاه‌ دانشمندان‌ انسان‌شناسی‌ که‌ احوال‌ چینی‌ها یا هندی‌ها را درمطالعه‌ گرفته‌، وافی‌ و صائب‌ نیست‌، ولی‌ در نظر منقد ادبی‌، گویا ورساست‌. بنابراین‌ انکار نمی‌توان‌ کرد که‌ مجموعه‌ی‌ اساطیر وقصه‌های‌ عامیانه‌ و افسانه‌ها و نیز باز مانده‌ی‌ روایات‌ شفاهی‌، به‌جهتی‌ از جهات‌، ادبیات‌ محسوب‌ می‌شود و همان‌ است‌ و نه‌چیزی‌ دیگر که‌ تغییر و تبدیل‌ یافته‌ به‌ صورت‌ ادبیات‌ در می‌آید. برای‌ آنکه‌ گفته‌های‌ خود را تا کنون‌ خلاصه‌ کرده‌ باشیم‌، می‌گوییم‌که‌ اساطیر، جزء داستان‌ هایی‌ هستند که‌ هر جامعه‌، در نخستین‌مراحل‌ رشد و توسعه‌اش‌، می‌بافد و می‌سازد؛ و از لحاظ‌ شکل‌، به‌داستان‌های‌ دیگر که‌ بین‌ آنها، افسانه‌ و قصه‌های‌ عامیانه‌ را از هم‌تمیز می‌دهیم‌، شباهت‌ دارند ؛ ولی‌ محتوایشان‌، شامل‌ عنصری‌،حائز اهمیتی‌ خاص‌ و اولی‌ است‌. بنابراین‌، مسأله‌ دانستن‌ این‌ نکته‌است‌ که‌ آن‌ اهمیت‌ را در چه‌ باید دانست‌؟ پاسخی‌ که‌ بیدرنگ‌ به‌ذهن‌ می‌رسد این‌ است‌: در باور داشتن‌ آنچه‌ اسطوره‌ می‌گوید وربط‌ دادن‌ محتوایش‌ به‌ دیگر تجاربمان‌. اساطیر به‌ عنوان‌ مجموعه‌داستان‌های‌ به‌ هم‌ پیوسته‌ای‌ که‌ از لحاظ‌ قالب‌ و صورت‌، به‌ افسانه‌و قصه‌ی‌ عامیانه‌ (و قطعاً به‌ دیگر انواع‌ ادبی‌ از قبیل‌ سرودهای‌مذهبی‌ که‌ خود با اساطیری‌ که‌ در کیش‌ و آیین‌ مندرجند، ارتباط‌مستقیم‌ دارند) می‌پیوندند، دارای‌ خصایص‌ ادبی‌ اند. واژه‌ی‌ یونانی‌«mythos» که‌ به‌ معنی‌ اسباب‌ چینی‌ (intrigue) یا باز شدن‌(محقق‌= factuel) کلاف‌ داستان‌ و ماجراست‌، نشانگر پیوند اصلی‌اسطوره‌ با ادبیات‌ می‌باشد، ادبیات‌ وارث‌ نوعی‌ اساطیر است‌ وبدین‌ گونه‌ داستان‌ هایی‌ در اختیار شاعر قرار دارد که‌ از قبل‌، سنتی‌سترگ‌ محسوب‌ می‌شود و از اقتدار و مرجعیت‌ کلانی‌ برخورداراست‌. یکی‌ از نخستین‌ کار ویژه‌های‌ اجتماعی‌ اساطیر، این‌ است‌ که‌ به‌جامعه‌، دیدی‌ خیالی‌ از میثاق‌ و مناسبات‌ پایدارش‌ با خدایان‌ و بانظام‌ طبیعت‌ و نیز از سازمان‌ درونیش‌، اعطاء می‌کند. وقتی‌مجموعه‌ای‌ اساطیری‌، به‌ ادبیات‌ تبدیل‌ می‌شود، کار ویژه‌ی‌اجتماعی‌ ادبیات‌ که‌ اعطای‌ دیدی‌ خیالی‌ از موقعیت‌ بشری‌ به‌جامعه‌ است‌، مستقیماً از منبعی‌ که‌ همان‌ نمونه‌ و الگوی‌ اساطیری‌ادبیات‌ است‌، نشأت‌ می‌گیرد. در این‌ فرایند، اشکال‌ نمونه‌ی‌اسطوره‌، به‌ قرارها و شگردها و انواع‌ مقولات‌ ادبی‌، تبدیل‌می‌گردند؛ ولی‌ فقط‌ هنگامی‌ که‌ این‌ قرارها و شگردها و انواع‌مقولات‌ ادبی‌، همچون‌ خصایص‌ اصلی‌ شکل‌ و قالب‌ ادبیات‌،مورد قبول‌ قرار گیرند، نسبت‌ ادبیات‌ با اسطوره‌، خود به‌ خود،مبرهن‌ و محرز می‌شود. رابطه‌ ادبیات‌ با اساطیر، ممکن‌ است‌ صریح‌ یا مکتوم‌ باشد، وقتی‌دانته‌ یا میلتون‌، اساطیر اساسی‌ مسیحیت‌ در باب‌ نجات‌ به‌ دست‌منجی‌ و هبوط‌ را بازسازی‌ می‌کنند و Keats و شلی‌ (Shelley)،اساطیر «Endymion» و پرومته‌ را باز می‌آفرینند و درام‌ نویسان‌فرانسه‌، از راسین‌ تا کوکتو، اساطیر یونانی‌ را که‌ قبلاً در تئاتر یونان‌باز آفریده‌ شده‌ بودند، از نو می‌پردازند؛ این‌ رابطه‌، واضح‌ و لایح‌است‌. یکی‌ از علل‌ کششی‌ که‌ شاعران‌ در خود برای‌ اساطیر احساس‌می‌کنند، جنبه‌ی‌ فنی‌ دارد. زبان‌ اسطوره‌، استعاری‌(methaphorique) است‌ زیرا بخش‌ اعظم‌ اساطیر، در وصف‌خدایانی‌ است‌ که‌ با جهات‌ طبیعت‌ و جامعه‌، یکی‌ و یگانه‌ دانسته‌شده‌اند، و همین‌ استعاره‌ی‌ آزادی‌ که‌ اسطوره‌ی‌ پرومته‌ برای‌ شلی‌فراهم‌ می‌آورد، موجب‌ می‌شود که‌ شلی‌ بیشتر به‌ اسطوره‌ی‌ پرومته‌میل‌ کند تا به‌ یکی‌ از مضامین‌ اجتماعی‌ یا سیاسی‌ دوره‌ و زمانه‌اش‌که‌ در دامان‌ آنها، بینش‌های‌ اساطیری‌ از قبیل‌ سربرآوردن‌ اتلانتید(Atlantide)، البته‌، پوچ‌ و عبث‌ خواهند بود. تمثیلی‌ شمردن‌ (allegorisation) اسطوره‌ از لحاظ‌ اخلاقی‌،موقوف‌ به‌ باور داشتن‌ مجموعه‌ پایداری‌ از حقایق‌ اخلاقی‌ است‌ که‌همواره‌ حکما کوشیده‌اند تا آنها را بیان‌ کنند. «وقتی‌ داستانی‌ را می‌خوانیم‌، مسأله‌ی‌ عمده‌، همواره‌، دانستن‌ این‌نکته‌ است‌ که‌ کدام‌ حکیم‌، نخستین‌ بار، آن‌ را به‌ طور کامل‌ نقل‌ کرده‌و کدام‌ قوم‌ قدرتمند، نخستین‌ بار، بنا به‌ قوانین‌ و قواعد آن‌ زیسته‌است‌، و نه‌ چندان‌ شناخت‌ شکارچی‌ بیباکی‌ که‌ آن‌ را تخیل‌ کرده‌ ویا کشف‌ اینکه‌ آن‌ داستان‌، کدام‌ قوم‌ کم‌ دل‌ را ترسانیده‌ است‌.معنای‌ عمیق‌ هر اسطوره‌، همان‌ است‌ که‌ اسطوره‌ وقتی‌ در اوج‌اعتلای‌ تمدنی‌ نقل‌ می‌شود، دارد». پس‌، روایت‌ یا مضمونی‌ اساطیری‌، مثال‌ و معنایی‌ افلاطونی‌ نیست‌که‌ همه‌ی‌ استنباطها و شرح‌ و تفسیرهای‌ بعدی‌ در آن‌ باره‌،تخمین‌هایی‌ بیش‌ نیستند، بلکه‌ اصلی‌ ساختاری‌ و شکل‌ بخش‌(informant) از حوزه‌ی‌ ادبیات‌ است‌، و هر چه‌ دنباله‌های‌ ادبی‌اسطوره‌ای‌ خاص‌ را بیشتر بررسی‌ کنیم‌، شناختمان‌ از آن‌ عمیقترمی‌شود. واژه‌ی‌ تمثیل‌ (allegorie) مبیّن‌ آن‌ است‌ که‌ تفسیر تمثیلی‌برحسب‌ سنّت‌، نقش‌ عمده‌ای‌ در ادامه‌یابی‌ اسطوره‌ در پهنه‌ی‌ادبیات‌، از طریق‌ کج‌ و معوج‌ کردن‌ و از ترکیب‌ انداختن‌ یا ضایع‌ساختن‌ اسطوره‌ اصلی‌ (تا آنجا که‌ اسطوره‌ای‌ اصلی‌ وجود داشته‌)،ایفا کرده‌ است‌. در نقد ادبی‌ نیز گرایش‌ تمثیلی‌، به‌ مناسبت‌، در دو نوع‌ نقد ظاهرمی‌شود: می‌توان‌ اثری‌ ادبی‌ را در ارتباط‌ بادوره‌ و زمانه‌اش‌ و به‌بیانی‌ دیگر همچون‌ تمثیلی‌ تاریخی‌، بررسی‌ کرد؛ یا آنکه‌ در ارتباط‌با زندگی‌ و تجارب‌ آفریننده‌اش‌ به‌ مثابه‌ تمثیلی‌ از زندگینامه‌ وترجمه‌ احوال‌ یا نفسانیاتش‌، در مطالعه‌ گرفت‌. آنچه‌ نقد اساطیر در حوزه‌ ادبیات‌ نامیده‌ می‌شود، بررسی‌ بعضی‌انواع‌ یا جنبه‌های‌ ادبیات‌ و یا روش‌شناسی‌ نقدی‌ ویژه‌ نیست‌، بلکه‌بررسی‌ اصول‌ ساختاری‌ ادبیات‌ و خاصه‌ مواضعات‌ و شگردها وانواع‌ مقولات‌ و صور مثالی‌ و تصاویر پایدار و ماندگار و راجعه‌ی‌ادبیات‌ است‌. بدین‌ گونه‌ بعضی‌ مناسبات‌ و ارتباطات‌ خارجی‌ ادبیات‌، دقت‌وصراحت‌ می‌یابند، گرچه‌ تاکنون‌ بسی‌ اندک‌ مورد تحقیق‌ قرارگرفته‌اند و ما فقط‌ به‌ نحو اجمال‌ و اختصار می‌توانیم‌ بدانها اشاره‌کنیم‌، نخست‌ عین‌ هم‌ بودن‌ (یا وحدت‌ هویت‌) اساطیر و ادبیات‌،آشکار می‌سازد که‌ حتی‌ امور اعتقادی‌ در حوزه‌ی‌ دین‌، بیشتر بامسائل‌ دید و تخیل‌ مربوطند تا با نوعی‌ اعتقاد که‌ بر دلایل‌ و اسنادو بر تجربه‌ی‌ حسی‌ استوار باشند. رابطه‌ی‌ اسطوره‌ با نوعی‌ داستان‌]یا داستان‌ تاریخی‌، تاریخ‌ داستان‌ گونه‌[، بدین‌ معنی‌ نیست‌ که‌ساختارهای‌ اساطیری‌ از قبیل‌ اناجیل‌ و اسفار خمسه‌(pentateuque) فرآورده‌ی‌ کارگاه‌ تقلب‌ و تزویرند، بلکه‌ بدین‌معنی‌ است‌ که‌ آنها به‌ شکلی‌ تحریر شده‌اند که‌ تنها شکلی‌ بوده‌ که‌امکان‌ خطاب‌ مستقیم‌ به‌ خواننده‌ را فراهم‌ می‌آورد. و او را باواقعیتی‌ قاهر و مستولی‌ روبرو می‌کرده‌، نه‌ آنکه‌ (بنا به‌ اعتقاد) سرّی‌به‌ دست‌ آمده‌ از اعماق‌ قرون‌ و اعصار را بروی‌ مکشوف‌ سازد.

 پی‌نوشت‌: 1 ـ به‌ نوشته‌ی‌ «محمودی‌ بختیاری‌» واژه‌ی‌ اسطوره‌، وارونه‌ی‌ آنچه‌ لغت‌ نویسان‌نوشته‌اند، عربی‌ نیست‌، بلکه‌ ریشه‌ آریایی‌ دارد. و همچنین‌ واژه‌ی‌ میث‌ (my Th)یکی‌ از کهنترین‌ واژه‌های‌ ایرانی‌ است‌ که‌ در اوستا آمده‌ است‌. به‌ نوشته‌ی‌ او،«میثوخت‌» که‌ در اوستا آمده‌ است‌، از دو جزء «میث‌» به‌ معنی‌ رمز و نشانه‌ است‌ و«اوخت‌» به‌ معنی‌ گفتن‌ و سخن‌؛ که‌ روی‌ هم‌، سخن‌ رازآمیز، یا؛ گفتار نشانه‌، یا؛حرف‌ رمز معنی‌ می‌دهد. 2 ـ انواع‌ ادبی‌، دکتر شمیسا ـ ص‌ 72 ـ 75 ـ به‌ نقل‌ از: ابرمزدر (A Glossary of literary terms)

منابع‌: 1 ـ آفرینش‌ خدایان‌ (راز داستان‌های‌ اوستایی‌) ـ امید عطایی‌ ـ انتشارات‌ عطائی‌ ـتهران‌ 1377 2 ـ اسطوره‌ و رمز (مجموعه‌ مقالات‌) ـ ترجمه‌ جلال‌ ستاری‌ ـ انتشارات‌ سروش‌ ـتهران‌ 1378 3 ـ اسطوره‌ در جهان‌ امروز ـ جلال‌ ستاری‌ ـ نشر مرکز ـ تهران‌ 1376 4 ـ انواع‌ ادبی‌ ـ دکتر سیروس‌ شمیسا ـ انتشارات‌ فردوس‌ ـ تهران‌ 1379 5 ـ پژوهشی‌ در اساطیر ایران‌ (پاره‌ نخست‌ و دویم‌) ـ مهرداد بهار ـ نشر آگه‌ ـ تهران‌1381 6 ـ تاریخ‌ اساطیری‌ ایران‌ ـ دکتر ژاله‌ آموزگار ـ انتشارات‌ سمت‌ ـ تهران‌ 1380 7 ـ قدرت‌ اسطوره‌ ـ جوزف‌ کمبل‌، ترجمه‌ عباس‌ مخبر ـ نشر مرکز ـ تهران‌ 1377.



نویسنده : هفت قلم » ساعت 3:26 صبح روز پنج شنبه 87 فروردین 22


 

نوشته:کیوان یحیی

به مناسبت درگذشت ثمین باغچه بان

در طول ایام تعطیلات نوروزی، بارها دوستان گرامی با منزل ثمین باغچه بان و همسر وفادارش ئولین تماس می گرفتند و بوق ممتد، تماس ایشان را بی پاسخ می گذاشت... در این مدت به کار بروی قطعه «دو زلفونت بود...» اثر ثمین باغچه بان برای پیانو و ارکستر کار می کردم و در نظر داشتم تا پس از اتمام کار تنظیم آن برای ارکستر، در تماسی با وی تنظیم مجدد آن را تقدیم این بزرگمرد موسیقی ارکسترال ایرانی نمایم. تلفن ها کماکان بدون پاسخ می ماند...

اندکی غریب می نمود. وی بیشتر به همراه همسر خود در منزل خویش واقع در کشور ترکیه بسر می برد. آن هم در ایامی که مشغله ی چندانی بر خلاف روزگار جوانی نداشتند. از بعد الظهر امروز بود که این وضعیت نگران کننده تر از پیش به نظر می رسید. نزدیک هشت شب بود که شایعه ای که از ساعت ها پیش به گوش رسیده بود، تایید گردید. ثمین باغچه بان درگذشته بود... دکتر سریر با لحنی سرد و اندوه بار در آن سوی خط خبر را به گوشم رساند!

با احمد پژمان و محمدرضا درویشی تماس گرفتم. هر دو بی خبر بودند. 29 اسفند هزار و سیصد و هشتاد وشش، درست در شب تحویل سال جدید ثمین ، زندگی را وداع گفته بود. ایست قلبی هدیه نوروزی هشتادمین سال زندگی به وی بود!

جامعه موسیقی پس از گذشت 15 روز از این حادثه خبر دار شد. جریان لاینقطع خیال مرا به فضای ملودیک گرم و پر احساس باغچه بان می برد. «شلیل» و «ویرانه» را بارها و بار ها شنیدم. موسیقی برای مولف خود سوگواری می کرد. ویولن اول ها سوگوار (doluo) و در دیویزه اکتاو به آرامی قطعه را شروع می کنند.

audio file بشنوید قسمتی از "شلیل" را

ترومولوی ویولن ها اندکی بعد بدان ها می پیوندد. موسیقی بر گسترش تم شلیل، تم محلی بختیاری بنا شده است. فورته پیانوهای متفاوت و نوانس های بجا، صورتی شکیل به قطعه بخشیده است. بی تردید این قطعه ی دوتایی (dual)، در کنار «بی‍ژن و منیژه» اثر حسین دهلوی، «کلیدر» اثر محمد رضا درویشی و ... در شاه نشین قطعات ایرانی که برای ارکستر زهی نوشته شده است، قرار دارد.

audio file بشنوید قسمتی از "ویرانه" را

ثمین باغچه بان در سال 1306 در تهران تولد یافت و پس از اخذ دیپلم هنرستان عالی موسیقی،‌ به همراه حسین ناصحی به عنوان شاگردان ممتاز هنرستان به منظور ادامه تحصیلات به کشور ترکیه اعزام شدند.(البته در ابتدا مصطفی کمال پورتراب به همراه مرحوم ناصحی بورس اعزامی را دریافت نموده بود اما پورتراب به دلایلی از این سفر سرباز زد و باغچه بان به عنوان جایگزین وی به همراه ناصحی راهی ترکیه گردید.)

در دوران تحصیل با ئولین دختری ساکن ترکیه و از تبار ارامنه آشنا شد و این آشنایی به عشقی جاودانه و ازدواج آن دو منتهی شد. ثمین به همراه همسر خود پس از اتمام تحصیلات، به کشور بازگشت و هر دو به آموزش موسیقی و فعالیت در عرصه ی موسیقی پرداختند.

در این دوران و تا پیش از انقلاب، باغچه بان آثاری را برای ارکستر نوشت که توسط رهبرانی چون مرحوم حشمت سنجری و دیگران توسط ارکستر سمفونیک تهران اجرا می شد. باغچه بان تا پیش از مراجعت مجدد به کشور ترکیه، آرام آرام از حجم فعالیت خود در زمینه ی موسیقی کاست.

این حاشیه نشینی جدای از روحیات خاص وی و همسرش، دلیل مهمتری نیز داشت؛ پس از به روی کار آمدن فرهاد مشکات و تصدی رهبری دائم ارکستر سمفونیک تهران و نیز پدیدار شدن همزمان سیاست های جدید هنری، گرایشی خاص نسبت به بین المللی کردن و به روز نمودن جریان موسیقی سمفونیک ایرانی فارغ از پیش زمینه های فرهنگی و چگونگی فرایند تحول و تحکیم، به قدرت در جامعه موسیقی حضور یافت که دیگر آثار هنرمندانی چون باغچه بان را بر نمی تابید! مشکات، آثار باغچه بان، حسین دهلوی، احمد پژمان، مرتضی حنانه، حسین ناصحی، حشمت سنجری و ... را واجد صلاحیت اجرای عمومی نمی دانست و به جای آن به آثار آوانگارد و مدرن معدودی از آهنگسازان ایرانی روی آورد!

audio file بشنوید قسمتی از "شرکو" را

باغچه بان دستی نیز در ترجمه و نگارش داشت. در سال های دور داستان هایی از عزیز نسین و یاشار کمال نویسندگان ترک زبان را برای نخستین بار به فارسی برگرداند. در سال های اخیر، باغچه بان کتابی از خود را با عنوان «چهره هایی از پدرم» در مورد فعالیت و زندگی پدر خود، جبار باغچه بان، در تیراژ محدود 1100 نسخه به چاپ رساند و با کمال تأسف استقبالی از این کتاب در میان جامعه کتاب خوان و تحصیل کرده جامعه به عمل نیامد.

audio file بشنوید قسمتی از "دوره گردها" را

یکی از آثار بسیار مطرحی که از باغچه بان زبانزد خاص و عام شد، آلبوم «رنگین کمان» بود که با همکاری همسرش، مرحوم داوید و مرحوم قصری ضبط گردید. ملودی ها و اشعار کودکانه این آلبوم، جایگاه قابل ملاحظه ای را در حافظه جمعی چندین نسل از کودکان ایران زمین را به خود اختصاص داده است. (عجیب آنکه دو سال پیش مقاله نوروزی این سایت به این اثر تعلق داشت!)

چندین سال پیش، دکتر منوچهر صهبایی رهبر برجسته ایرانی در اقدامی ارزنده در میان غبار فراموشی ها به سراغ باغچه بان رفت و چند اثر از وی (شلیل و ویرانه، دوره گردها، شرکو و آذرباییجانی) را توسط ارکستر سمفونیک پلودیو بلغارستان ضبط نمود و این تنها باری بود که یک موزیسین ایرانی آثاری را از این پیشکسوت فراموش شده خود ضبط و منتشر می ساخت.

...ثمین باغچه بان در فراموشی اهالی موسیقی و در افسردگی حاد درگذشت؛ یادش گرامی باد!



نویسنده : هفت قلم » ساعت 1:22 صبح روز یکشنبه 87 فروردین 18


سیمین بهبهانی

 

 

دوباره می سازمت ، وطن !                             اگر چه با خشت جان خویش

ستون به سقف تو می زنم                                اگر چه با استخوان خویش

دوباره می بویم از تو گل                                 به میل نسل جوان تو

دوباره می شویم از تو خون                              به سیل اشک روان خویش

دوباره یک روز روشنا                                    سیاهی از خانه می رود

به شعر خود رنگ میزنم                                   ز آبی ی  آسمان خویش

کسی که « عظم رمیم » را                               دوباره انشا کند به لطف

چو کوه می بخشدم شکوه                                 به عرصه ی امتحان خویش

اگر چه پیرم ، ولی هنوز                                    مجال تعلیم اگر بود

جوانی آغاز می کنم                                        کنار نو باوگان خویش

حدیث « حب الوطن » ز شوق                           بدان روش ساز می کنم

که جان شود هر کلام دل                                 چو بر گشایم دهان خویش

هنوز در سینه ، آتشی                                       به جاست کز تاب شعله ا ش

گمان ندارم به کاهشی                                      ز گرمی ی دود مان خویش

دوباره می بخشیم توان                                       اگر چه شعرم به خون نشست

دوباره می سازمت وطن                                     اگر چه بیش از توان خویش

 



نویسنده : هفت قلم » ساعت 1:59 صبح روز شنبه 87 فروردین 17


نوروزی خوان :

 

 اگر تا حدودی به یاد داشته باشیم ، تا چندین سال قبل شمار نوروزی خوانها که ما از آنها به مبارک یاد می کردیم ، بیش از آن چیزی بود که حالا می بینیم . تقریبا" در هر کوی و برزنی دو چهره ی سیاه و خنده دار را می دیدیم که با نقاره و بشکن زدن و آوازی خواندن ، آمدن بهار و عید نوروز را تبریک می گفتند و رهگذران نیز برای این شادی و نشاطی که به آنها به همراه خود آورده بودند ، پولی به عنوان هدیه    می دادند و امروزه تنها یکی دو مورد آن هم در شهر های نه چندان بزرگ دیده   می شود . این مبارک ها همان پیک های نوروزی هستند که در زمانهای نه چندان کهن ، دسته های بزرگی را تشکیل می دادند و شهر ها و محله ها می رفتند و از کنار در خانه ها عبور می کردند و با شادی و هلهله آمدن نوروز و فرارسیدن بهار را تبریک می گفتند  نوروز خوانی از دیر باز در بیشتر نقاط ایران ، به ویژه گیلان و مازندران و آذرباییجان و فارس ، بسیار رواج داشته است .

در ترانه های نوروزی خوانان گیلان برخی از پدیده های طبیعی ، مانند مهر و نور و خاک و باد و زمین که نزد ایرانیان جنبه ی تقدس دارد با معتقدات مذهبی شیعه در آمیخته است . مثلا" ، برخی از این ترانه ها با یاد دوازده امام شیعیان آغاز و با وصف نوروز و نوسال پایان می یابد این اشعار ترجیح بندند و ترجیع ترانه ی « دوازده    امام » این بیت است :

 

 « ..... به یاسین و الف لام به فیروز                     دهید مژده که آمد عید نوروز »

 

 

 

و ترجیع ترانه ی « نوروز و نوسال » این چهار پاره است :

 

« ....... باد بهاران آمده ، گل در گلستان آمده  / مژده دهید بر دوستان ، این سال نو باز آمده »

 

بیشترین ترانه ها به صورت ملمع فارسی – گیلانی سروده شده اند . نوروز خوانان ترانه ها را با آهنگ یا نغمه ی مخصوص می خوانند . ترجیع ها را هم همه افراد دسته نوروزی خوان ، دو تن یا بیشتر با هم می خوانند .

در اردبیل پیک های نوروزی چند دسته اند که از چند روز پیش از نوروز به شهری می آیند و پیام آمدن بهار و نوروز را با شادی به مردم می رسانند ، مردم نیز آمدن آنها را با نقل و شیرینی گرامی می دارند . یک دسته از پیک های نوروزی ،« تَکَم چی » ها Takamchi ) ( هستند . هر یک از تکم چی ها ، یک تکه    (taka ) در دست دارند و می گردانند و نوروز را با فریاد اعلام می کنند . تکه تندیس چوبی شتر کوچکی است که دمی از مو بر آن چسبانده اند و بر سرش پری از مرغ یا خروسی گذاشته اند و آن را با تکه پاره های قالی و گلیم و آینه و منجوق آراسته اند .

دسته ی دوم « یِملیک چی » ها هستند . یملیک چی ها از روستاهای  پیرامون سبلان با دسته های گل صحرایی و سبزه و یملیک ( شنگ ) به شهر می آیند و به در   خانه ها می روند و در حالی که ترانه هایی در وصف نوروز می خوانند درها را می کوبند و به هر خانواده دسته ای گل و سبزی می دهند .

پیک های دیگری نیز هستند که با تخم مرغ های رنگی و نقاشی شده ، یا دانه های اسپند برنج کشیده شده ، یا سبد های ماهی که از رودخانه های اطراف اردبیل   گرفته اند به در خانه ها می روند و با اهدای آنها به خانواده ها نوروز را به در خانه ها می آورند .

ترانه هایی را که پیک های نوروزی می خوانند با این بیت ها آغاز می شود :

 

« بهار آمد ، بهار آمد ، خوش آمد            علی با ذوالفقار آمد ، خوش آمد

  سیزون بو تازه بایر اموز مبارک             آیوز  ، ایلوز ، هفتوز ، گونوز مبارک »

 

( عید نوروز شما مبارک                           ماه ، سال ، هفته و روز شما مبارک )

 

پیک های نوروزی پس از پیام نوروزی خود ، با پول هایی که از مردم هدیه    گرفته اند نقل و نبات و خشکبار و لباس می خرند و پیش از تحویل سال نو به روستاهای خود باز می گردند .

 

سبزه کاشتن در ایران کهن :

 

ایرانیان رسم کاشتن دانه و سبزه و رویاندن را به هنگام گردش سال کهنه به نو ، همچون آئین نوروزی از جمشید می دانستند و باور داشتند که جمشید پس از سرکوب اهریمن و پیروانش ، که برکت را از مردم روی زمین گرفته بودند و باد را نمی گذاشتند که بوزد و درختان برویند ، به زمین باز گشت . در این روز که نوروزش نامیدند هر چوب و درختی که خشک شده بود باز روئیده و سبز شده  و هر شخصی از راه تبریک به این روز در تشتی جو کاشت . سپس این رسم در ایرانیان پایدار ماند ، که روز نوروز در کنار خانه هفت صنف از غلات ، در هفت استوانه بکارند و از روئیدن این غلات به خوبی و بدی زراعت و حاصل سالیانه حدس بزنند .

سبزه کاشتن در ایران امروز :

 

سنت رویاندن سبزه هنوز چون گذشته میان مردم باز مانده است و هر خانواده از دو سه هفته به نوروز مانده ، به شمار افراد خانواده مشتی غله و حبوب در لب تخت ها و بشقاب ها سبز می کند . برخی نیز تخم ترتیزک یا کنجد روی کوزه های سفالی  می رویانند .

مردم هر جامعه ای از سرزمین ایران ، بنا بر ویژگی های فرهنگ بومی خود ، برخی از دانه های گیاهی را پیش از آمدن نوروز می کارند تا در اول نوروز سبز و بالنده شوند . در بیشتر جاها ، مردم به هنگام گشتن سال کهنه به سال نو ، سبزه ها را بر میان سفره های هفت سین می گذارند و آنها را تا سیزده نوروز ( سیزده به در ) نگاه می دارند . در روز سیزده ، سبزه ها را از خانه بیرون می برند و به دشت و صحرا یا آب روان جوی و رودخانه می افکنند .

 

آئین ها و آداب تحویل سال :

 

خوان نوروزی :

 

گستردن خوان نوروزی یا سفره ی نوروزی در هنگام تحویل سال نو و گزیدن هفت نوع خوراکی گوناگون و چیدن آن روی سفره ، از رسم های ویژه و عمومی در نوروز بوده است .

امروزه ، هفت نوع خوراکی که روی سفره ی نوروزی می چینند بنا به مقتضیات اجتماعی ، فرهنگی و اقلیمی در نواحی مختلف فرق می کند . در بیشتر مناطق ایران در تحویل سال سفره هفت سین می گسترند و هفت نوع خوراکی که نخستین حرف نام هر یک سین است ، مانند سیب ، سنجد ، سمنو ، سرکه ، سماق ، سنبل و سیر یا سیاه دانه روی آن می چینند . در برخی از روستا های فارس و خراسان سفره ی هفت میم و سفره ی هفت شین از هفت گیاه و میوه می گستردند .

روی سفره ی نوروزی افزون بر هفت خوراکی ،  آینه ، لاله ، شمع ، قرآن ،     جامی پر از آب – که در آن چند برگ سبز و شمشاد و نارنج انداخته اند – یک جام با ماهی های قرمز ، نرگس و سنبل ، چند تخم مرغ پخته رنگین و نقاشی شده ، نان سنگک یا تافتون ، یک بشقاب سبزی پلو با کوکو و ماهی ، سکه نقره که معمولا" سکه صاحب الزمان است ، اسفند رنگ شده ، و شیر و ماست و پنیر و سبزی خوردن و شیرینی می گذارند . هر یک از این چیز ها و خوراکی ها در فرهنگ ایرانی معنا و مفهوم ی نمادی دارد .

 

زمان تحویل سال در ایران امروز :

 

در نخستین روز اعتدال ربیعی به هنگام ورود آفتاب به برج حمل سال تحویل       می گردد و سال کهنه به پایان می رسد و سال نو و نوروز شروع می شود . در وقت تحویل سال ، همه ی اعضای خانواده ها در خانه ها ی خود گرد می آیند و در کنار خوان نوروزی می نشینند . شمع های شمعدان یا چراغهای روی خوان نوروزی را پیش از تحویل سال روشن می کنند ، و سکه و یا اسکناس هایی لای قرآن         می گذارند .

در میان مسلمانان رسم چنین است که پس از تحویل سال ، همه ی اعضای خانواده با یکدیگر عید مبارکی می گویند . کوچک ترها دست بزرگ ترها را می بوسند و بزرگ ترها صورت کوچکترها را .

آنگاه بزرگ خانواده دعای سال تحویل زیر را می خواند و دیگران آن را تکرار    می کنند :

 

 

« یا مُقَلِّبَ القُلوبِ و الاَبصار ،

  یا مُدبِّرَ اللَّیلِ وَ النَّهار ،

  یا محوِّلَ الحولِ وَ الاَحوالِ ،

  حَوِّل حالَنا ِالَی َاحسَنِ الحال »

 

پس از خواندن دعای سال تحویل ، بزرگ خانواده قرآن را می گشاید و هفت سوره و یا هفت آیه از قرآن را که با کلمه سلام آغاز می شود ، می خواند . با خواندن این آیات ، آفت ها و بلاهای آسمانی و زمینی و ابلیس و شیطان را از محیط خانواده دور می کنند و سلامت و آرامش را به خانه در سال نو می آورند . آن گاه به رسم تیمن و تبرک ، بزرگ خانه به هر یک از اعضای خانواده اسکناسی را که در لای قرآن گذاشته است ، می دهد . در این هنگام همه دهان خود را با شیرینی سفره ی نوروزی شیرین می کنند .

از قدیم رسم  چنین بوده که پس از تحویل سال و آغاز سال نو ، کسی فرخنده رو  و خوش قدم و نیک زبان به خانه در می آمد و نوروز را شاد باش می گفت و تندرستی و شادی و روزی فراخ در سال نو برای اعضای خانواده می آورد . این رسم همچنان تاکنون در میان عامه مردم ایران باز مانده است . در تهران قدیم ، این کار را معمولا" پدر یا مادر خانواده و یا یکی از اعضای خانواده  و خویشاوندان نزدیک که قدمش را خوب و دیدارش را نیکو می پنداشتند ، انجام می داد . این شخص از خانه بیرون    می رفت و پس از لختی باز می گشت تا نخستین کسی باشد که در سال نو قدم در خانه گذاشته است . او در خانه را می کوبید و در پاسخ پرسش اهل خانه که    کیستی ؟ می گفت : تندرستی ! می پرسیدند چه آورده ای ؟ می گفت : شادی و پیروزی ! 

همچنین عامه ی مردم چنین می پندارند که به هنگام تحویل سال در هر جا که باشند تا آخر سال حضور در آن جا برایشان بسیار آسان و میسر است .  مردم باور دارند که در موقع سال تحویل و آنگاه که خورشید به برج بره ( حمل ) می رود ، هر کس هر نیازی و مرادی داشته باشد و از خداوند بخواهد ، برآورده    می شود . به پندار ایشان ، هر کس به هر کاری مشغول باشد ، تا آخر سال نو  با آن کار مشغول و گرفتار خواهد بود . برخی از مردم جامعه های سنتی ، چند لحظه پیش از تحویل سال خرخاکی یا سکه در مشت نگه می دارند تا با تحویل سال ، برکت و نعمت و شگون برایشان در سال نو بیاورد .

بعد از تحویل سال و تا اتمام روزهای عید که شمار آن به سیزده روز میرسد ، به دید و بازدید در میان اقوام و خویشان و دادن هدایای نوروزی مشغول می شوند .

 

امسال سال موش است و لحظه تحویل سال، 9:18:19 می باشد.

 

« امیدواریم این سال ، سالی پر از برکت و نعمت و خوشی برای تمامی ایرانیان به همراه داشته باشد . »



نویسنده : هفت قلم » ساعت 7:55 عصر روز سه شنبه 86 اسفند 28


«  نوروزنمایش تصویر در وضیعت عادی

                   جشن نوزایی    آفرینش »

 

« سال نو گشت به یاران کهن مژده دهید              که بهار آمد و باغ آمد و گل آمد و عید

  سال نو گشت به آئین کهن می باید                   خدمت دوست شد و دست ارادت بوسید »

 

« آینه ، مظهر پاکی و یک رنگی و بازتابنده ی هستی ازلی و بخت و سرنوشت با شمع نشانه ی فروزش و روشنایی و زداینده ی تاریکی و سیاهی ، تخم مرغ نماد آفرینش و زایندگی ، ماهی و شمشاد مظهر ناهید ، فرشته آب و زندگی ، سبزه نشانه ی رویش و حیات ، انار مظهر باروری و فراوانی ، نان نماد برکت و قرونی و اسپند وسیر رماننده ی هوام وارواح زیانکار و ...

 

وتمامی اینها مزین کننده ی سفره ی نوروزی است . سفره ای که با عشق و صداقت تمامی اعضای خانواده جمع شده است ، تا بتوانند این صداقت و پاکی را در سالی دیگر نمایان سازد . عشق به زندگی و عشق به هنر ، که در تک تک این سفره ها نقش می بندد .... »

 

                                                                    ...

« عید » به معنی هر چه باز آید . هر روزی که در آن انجمن یا تذکار برای فضیلت یا حادثه بزرگی باشد ، گویند از آن رو بدین نام خوانده شده که هر سال شادی نوینی باز آرد و اصل آن « عود » است .

در فرهنگ معین ، درباره ی واژه ی عید چنین آمده است ، عید : روزی است مبارک که در آن مردم جشن می گیرند و شادی می کنند .

از دوران کهن ، بسیاری از جشن ها همراه با اسطوره ها و افسانه هایی درباره ی پیدایش آنها ، بر جای مانده است و جشن نوروز  در ماه فروردین ، نیز از جمله جشن های باستانی و اسطوره ای به شمار می آید . در ادبیات فارسی : جشن نوروز را ، مانند بسیاری دیگر از آئین ها ، رسم ها ، فرهنگ ها به نخستین پادشاهان نسبت می دهند .

« محمد بن جریر طبری » نوروز را سر آغاز دادگری جمشید دانسته است :

جمشید علما را فرمود که در آن روز که من بنشستم به مظالم : شما نزد من باشید ، تا هر چه در او داد و عدل باشد بنمایید ، تا من آن کنم . و آن روز که به مظالم نشست روز هرمز بود از ماه فروردین ، پس آن روز رسم کردند .

و « ابوریحان بیرونی » پرواز کردن جمشید را ، آغاز جشن نوروز می داند :

چون جمشید برای خود گردونه بساخت ، در این روز برآن سوار شد ، و جن و شیاطین او را در هوا حمل کردند و به یک روز از کوه دماوند به بابل آمده و مردم برای دیدن این امر در شگفت شدند و این روز را عید گرفته و برای یاد بود آن روز در تاب می نشینند و تاب می خورند .

 

حالا که با پیشینه جشن نوروز آشنا شدیم ، بر می گردیم به آئین ها و آداب و رسوم ویژه ی نوروز که کمابیش در زمانه ی حال از رونق نیفتاده و باقی مانده است .

 



نویسنده : هفت قلم » ساعت 7:54 عصر روز سه شنبه 86 اسفند 28


 آئین های نمایش تصویر در وضیعت عادی*

 

 

ایرانیان از دیر باز آتش را پاس می داشتند و حرمت می نهادند و آن را منبع نیرو و روشنایی و زداینده ی تاریکی و سیاهی و پاک کننده ی پلیدی و آلودگی در جهان می انگاشتند . برای آتش خاصیت قدسیانه قایل بودند ، حرمت می نهادند و فقط با آب خاموش می کردند و خاکسترش را به آب روان می دادند . آتش از خانه بیرون دادن در شب را هم ناروا و بدشگون می شمردند و معتقد بودند که روشنایی خانه را می برد .

در ایران باستان هر سال دوازده ماه داشت و هر ماه نیز سی روز ، که هر روز نیز با نام خاصی معرفی می شد . هر یک سال 360 روز داشت و هر سال 5 روز و اندی کمتر از یک سال خورشیدی کامل . این پنج روز در پایان سال افزوده می شد و اندی آن پس از گذشتن هر یک صدو بیست سال ، به صورت یک سال در آخر دوازده ماه سال ، یعنی پس از هر صدو بیست سال ، یک بار سال سیزده ماه داشت . پنج روز « اندرگاه » یا « وهیجک » یا « گاه » خوانده می شد و بعد در فارسی به  « پنجه ی دزدیده » و در عربی به « خمسه ی مسترقه » معروف شد .

تقسیم کردن ماه به چهار هفته در ایران ، پس از ظهور اسلام است و شنبه و یکشنبه و دوشنبه و ... نامیدن روز های هفته ، از همان زمان بوده است . شنبه ، واژه ای است سامی و در آمده به زبان فارسی . شنبه که به آن « شنبد ، شنبذ » نیز گفته می شده ، اولین روز هفته مسلمانان و یهودیان بوده است .

« سور » در زبان و ادبیات فارسی و برخی گویش های ایرانی به معنای « جشن » ، « مهمانی » و « سرخ » بکار رفته است . بنابراین با این اوصاف می توانیم بگوییم که « چهارشنبه سوری » یعنی روزی که در آن جشن و شادی و ضیافتی بر پا      می شده است . جشن و شادی که هر ساله در آخرین چهارشنبه از سال کهن بر پا می داریم ، اما به طور دقیق از پیشینه ی آن با خبر نیستیم .

از مراسمی که در این جشن بر پا می شده و حالا هم بر پا می شود ، این است که با افروختن پشته های آتش و پریدن از آن و خواندن ترانه ها و آوازهایی ، این روز را پشت سر می گذاریم . از زمان پیدایش جشن « چهارشنبه سوری » و چگونگی شیوه و آداب برگزاری آن آگاهی فراوانی در دست نیست . بی تردید این جشن     پیشینه ای کهن دارد و شب آخر سال ، یا در« شب سوری » از سده ها پیش جشن گرفته می شده است . تنها نوشته ای که از این جشن به اشاره یاد می کند ، تاریخ بخارا ، تالیف ابو بکر محمد بن جعفر نرشخی ( از 276 تا 348 ق ) به عربی است . در این کتاب در سخن از « خانه های پادشاهان که بخارا بوده » به « شب سوری » اشاره می کند و می نویسد :  « امیر سدید ( منصور بن نوح سامانی ) به سرای بنشست ، هنوز سال تمام نشده بود که چون « شب سوری » چنان که عادت قدیم است ،آتش عظیم افروختند ، پاره ای آتش بجست ، و سقف و سرای درگرفت ... » از این نوشته بر می آید که در سده ی چهارم هجری قمری در ایران جشنی بر پا   می شده که در آخرین روز های پایانی سال معمول بوده و به آن « شب سوری »  می گفتند و با آتش بازی و شادی همراه و از « عادات قدیم » ایرانیان بوده است . به احتمال زیاد جشنی هم که امروزه در شب چهارشنبه به نام « شب چهارشنبه سوری » بر پا می شود ، دنباله ی همان جشنی که مولف کتاب تاریخ بخارا از آن به « شب سوری » یاد نموده و جشن آتش افروزی در شب آخر سال نیز بازمانده ی همان آئین است.

سبب برگزاری جشن :

 

اعراب روز چهارشنبه هر هفته را مانند روز سیزده هر ماه نحس و بدشگون  می دانستند . این اعتقاد عربی در زمان حکومت تازیان در ایران ، در اندیشه ی ایرانیان راه یافت و ایرانیان هم مانند عرب ها چهارشنبه را بد شگون و شوم پنداشته و از آن و بلاهای آن سخت پرهیخته اند و برای رفع آسیب های آن رو به جشن و شادمانی آورده اند .

منوچهری دامغانی می گوید :

« چهارشنبه که روز بلاست باده بخور                                  به ساتگین می خور تا به عافیت گذرد »

 

از این رو می توان دریافت که ایرانیان نو مسلمان نخستین سده های اسلامی ، برای دور کردن شومی و نحسی چهارشنبه آخر سال که از هر چهارشنبه دیگر   بدشگون تر پنداشته می شده شب پیش از آن را همچون شب سوری که آئینی قدیم بود جشن می گرفتند و آتش می افروختند و به آئین ایرانیان باستان به آتش افروزی و ترانه خوانی می پرداختند .

 

مراسم شب چهار شنبه سوری :

در این روز گار شب چهارشنبه سوری در سراسر خاک ایران با شور و شکوهی فراوان و با رسم خاص جشن گرفته می شود . که به برخی از رسم های معمول در فرهنگ های بومی اشاره می کنیم .

پیش از غروب آفتاب ، هر خانواده بوته های خار و گزنی را که از پیش فراهم  کرده اند روی بام یا زمین حیاط خانه و یا در گذرگاه در سه یا پنج یا هفت « گلُه » کپه می کنند . با غروب کردن آفتاب و نیمه تاریک شدن آسمان ، زن و مرد و پیر و جوان گرد هم جمع می شوند و بوته ها را آتش می زنند . در این هنگام از بزرگ تا کوچک هر کدام سه بار از روی بوته های افروخته می پرند ، تا مگر ضعف و زردی ناشی از بیماری و غم ومحنت را از خود دور کنند و سلامتی و سرخی و شادی به هستی خود بخشند . مردم در حال پریدن از روی آتش ترانه هایی می خوانند : تهرانی ها در هر بار پرش چنین می خوانند : « زردی من از تو سرخی تو از من » یا می گویند : « غم برو شادی بیا ، محنت برو روزی بیا » یا می گویند : « ای شب چهارشنبه ، ای کلید چهار دنده ، بده مرا بنده ! »

بوته ها که سوخت و خاکستر شد ، از هر خانه زنی خاکستر را در خاک انداز جمع می کند و آن را از خانه بیرون می برد و در سر چهار راه ، یا در آب روان می ریزد  در بازگشت به خانه ، در خانه را می کوبد و به ساکنان خانه می گوید که از عروسی می آید و تندرستی و شادی را برای یک سال به درون خانه خود می برد . ایرانیان اعتقاد دارند که با افروختن آتش و سوزاندن بوته و خار فضای خانه را از موجودات زیانکار می پالایند و دیو پلیدی و ناپاکی را از محیط زیست دور و پاک می سازند .

در خراسان ، مردم پس از آتش افروزی مقداری زغال به نشانه ی سیاه بختی ، کمی نمک به علامت شور چشمی ، و یک سکه ی دهشاهی به نشانه ی تنگدستی در  کوزه ای سفالین می اندازند و هر یک افراد خانواده یکبار کوزه را دور سر خود    می چرخاند و آخرین نفر کوزه را بر سر بام خانه می برد و آن را به کوچه پرتاب می کند و می گوید : « َدرد و بِلایِ خََنَه رَ رِختُم به توی کوچَه » . خراسانی ها باور دارند که با دور افکندن کوزه تیره بختی ، شور بختی ، تنگدستی را از خانه و خانواده دور می کنند .

در کردستان غروب شب چهارشنبه ، کودکستان نیمسوز مشتعل و بوته های شعله ور را بر سر بام می برند و دور سر خود می چرخانند و درهوا پرتاب می کنند . در سنندج ، مرکز استان کردستان ، و پاره ای نقاط دیگر از کردستان ، در خانه ها بوته آتش می زنند و جاروی کهنه و بی استفاده را در کوزه ای سفالین شکسته  می گذارند و می افروزند و در آن اسپند می ریزند و از روی آن می پرند . معمولا" بانوی خانه یا هر زنی دیگر کوزه را به نزدیکترین چهار راه می برد و دور می اندازد و بدین طریق ، شومی و نحوست باز می گردد .

چهارشنبه خاتون :

 

مردم گیل و دیلم به بانوی و همی زیبایی به نام « چهارشنبه خاتین » اعتقاد دارند و می گویند این زن زیبا در داخل آب چاه ها زندگی می کند و از سرنوشت همه چیز و همه کس آگاه است . اگر کسی در نیمه شب « گول گوله چارشنبه » ( چهارشنبه سوری ) نیت کند و به قصد با خبر شدن از سرگذشت خود سر و گردنش را وارد دهانه ی چاه نموده چندین بار چهارشنبه خاتون را به نام بخواند ، خاتون از شخصی که او را خوانده می خواهد تا گیسویش را بگیرد و او را از چاه بیرون بکشد . اگر شخص پاک باشد و جرات بکند و به خواست او عمل نماید ، آرزویش برآورده    می شود ، ولی اگر پاک نباشد و یا بترسد ، چهارشنبه خاتون از چاه در آمده سیلی محکمی به او می زند و پنهان می گردد .

زنان برای دیدار چهارشنبه خاتون و حاجت خواهی از او در سپیده دم چهارشنبه پیشگاه در خانه و کوچه و راه گذر او را بی آنکه با کسی سخنی بگویند می روبند و باور دارند که خاتون با جامه ی سفید و کلامی دلنشین به دیدارشان می آید . همچنین برای پذیرایی از چهارشنبه خاتون ، خانه ها را می روبند و از آلودگی و پلیدی پاک می کنند و در چهار گوشه خانه اسپند می سوزانند . خاتون به خانه های کثیف و آلوده نمی آید و اهل خانه را از نعمت و برکت دیدار خود بی بهره        می سازد .

چهارشنبه خاتون را با کوکوی هفت سبزی و یا هفت گونه سبزی و خوراک های دیگر که آنها را در ایوان خانه و سر چاه می گذارند ، پذیرایی می کنند .

اما امروزه نه از کوکوی هفت سبزی خبری است و نه از چهارشنبه خاتون خیالی ما و تنها چیزی که از آنها بر جای مانده است ، درست کردن سبزی پلو و ماهی است که در بین اکثر مردم ایران رونق دارد . سبزی پلو را به این خاطر درست می کنند ، که  سالی را که در پیش دارند ، سالی باشد پر از سبزی و زندگی و خوشی .

شب های چهارشنبه اکثر خانواده ها ، به خصوص دختران دم بخت و زنان شوهر دار به بازار می روند و برای خود ، از برای سفید بختی و خوشی و خوشبختی در    زندگی ،آینه و شانه می خرند و همچنین زنانی که نذر و نیازی دارند در شب چهارشنبه آخر سال ، آجیل هفت مغز (1) به نام « آجیل چهارشنبه سوری » از دکان رو به قبله می خرند و پاک می کنند و میان خویش و آشنا پخش می کنند و       می خورند .

از آئین های دیگری که در شب چهارشنبه سوری در نزد قومهای مختلف و شهرهای گوناگون ایران باستان متداول بوده و کم وبیش در زمان حال رونق دارد ، می توان به جشن « آب پاشی و آب بازی » اشاره داشت که در میان روستائیان کُرد مرسوم می باشد و همچنین « فالگوش نشینی » ،« قاشق زنی » ، « بخت گشایی »  ، «کوزه شکنی » ، « فال کوزه » و ... می باشد ، که در اینجا به چند موارد از آنها اشاره    می کنیم .

فالگوش نشینی :

 

در روز چهارشنبه بآخر سال ، زنان و دخترانی که حاجت دارند ، غروب شب چهارشنبه نیت می کنند و از خانه بیرون می روند و در سرگذر یا سر چهارسو می ایستند و گوش به صحبت رهگذران می سپارند و به نیک و بد گفتن و تلخ و شیرین صحبت کردن رهگذران تفال می کنند . اگر سخنان دلنشین و شاد از رهگذران بشنوند ، بر آمدن حاجت و آرزوی خود را برآورده می پندارند . و لیکن اگر سخنان تلخ و اندوه را بشنوند ، رسیدن به مراد و آرزو را در سال نو ممکن نخواهند دانست .

 

قاشق زنی :

 

زنان و دختران آرزومند و حاجتدار ، قاشقی با کاسه ای مسین بر می آورند و شب هنگام در کوچه و گذر راه می افتند و در برابر هفت خانه می ایستند و بی آنکه حرفی بزنند پی در پی قاشق را بر کاسه می زنند . صاحب خانه که می داند       قاشق زنان  نذر و حاجتی دارند ، شیرینی یا آجیل ، یا برنج و یا مبلغی پول در   کاسه های آنان می گذارند . اگر قاشق زنان  در قاشق زنی چیزی به دست نیاورند ، از برآمدن آرزو و حاجت خود نا امید خواهند شد .

البته شایان ذکر است ، که این مراسم ها ، در شب چهارشنبه سوری در میان مردمان امروزی خبری نیست . و تنها آتش افروزی و پریدن از آتش و منفجر کردن مواد ترقه زا است که بیشتر در میان جوانان امروزی متداول شده است .

بهر حال هر آئین و مراسمی که برگزار می شود ، بهتر است با شادی و خوشی برگزار شود ، تا از آن خاطره ای در ذهنها باقی بماند .

پانوشت :1- هفت مغز : پسته ، فندق ، بادام ، توت خشک ، خرما ، نخودچی و کشمش .

 



نویسنده : هفت قلم » ساعت 7:40 عصر روز سه شنبه 86 اسفند 28


<      1   2   3